گرگ حوری سر
دلت را
پر کن از رودی که
سلامم
در آن جاری ست
رودی که :
از « هفت چشمه » جان گرفته است،
هفت چشمه ای که
با یک سلام نگاهت متولد شد
و دامن سبلان را
ـ از مهر ـ
آبیاری کرد
و « مُهْتَبیل »
چشمه ای که مرا غسل داد
و با روح گوارایش
ولادتی دوباره ارزانی ام داد
ومن سالهاست که با یادگاری تو به راز و نیاز مشغولم .
یادگاری که
بعد از رفتنت هنوز
سلامم در آن جاریست
و تنها کبوتر این رود است که می تواند ، نامه ای را که در آن گریستم به دست تو رساند ... .
***
رؤیا های به یاد ماندنی شامل دو داستان با عنوان های : « گرگ حوری سر » و « رؤیای نیمه شب تابستان » که به وسیله ی این جانب نوشته شده، کاری است از سال ها پیش که بنا به دلایلی چاپ آن به تأخیر افتاده است .
« گرگ حوری سر» میراثی از ادبیات شفاهی نسل های گذشته است که به روایت مادرم ـ که سایه اش مستدام باد ـ نوشته شده است. این داستان بیانگر یک لحظه لغزش انسان است. که لغزش و خطای انسان، هم چون آدم او را به هبوط می کشاند و انسان از وادی انسانیّت دور افتاده، در گرگ نفس خویش گرفتار می شود تا این که ... .
و امّا داستان « رؤیای نیمه شب تاستان » باز آفرینی شده از نمایشنامه ای به همین نام از ویلیام شکسپیر است. در چگونگی به وجود آمدن این داستان باید گفت که این داستان از روی پنج صفحه خلاصه ی نمایشنامه ی شکسپیر که در سال 1379 به وسیله ی یکی از دانشجویان زبان و ادبیات انگلیسی به نام آقای « ممهوری » در اختیارم گذاشته شد. ـ به خاطر علاقه ی بیش از حد ایشان به این نمایشنامه ـ باز آفرینی شده است. با تأسف به مصداق « قولوالحقّ ولو علی انفسکم» تا به حال موفق به خواندن اصل نمایشنامه نشده ام. در این باز آفرینی سعی شده است نمایشنامه به صورت داستان شکل گیرد و فضای داستان همچنین شخصیت ها و مکان هایی که داستان در آن شکل می گیرد همگی تغییر یابد تا خواننده با داستان انس بیش تری پیدا کند. در پایان کتاب اسامی شخصیت های نمایشنامه با تغییر نام در داستان آمده است.
از همه کسانی که در چاپ این اثر مرا یاری کردند به خصوص اساتید گرانقدر « احمد نورمند » و « شهاب الدین وطن دوست » که زحمت ویراستاری اثر را به عهده گرفتند صمیمانه تقدیر و تشکر می نمایم . و بابت تمامی کاستی های این اثر از شما خوانندگان عزیز پوزش می طلبم .
ضیغم نیکجو
زمستان 1387
همیشه، از انباری خانه، عطر غربت می تراوید.
چه ساده بودم
که با جوهر قارچ های غربت
غریب بودنم را روی برگ های طراوت می نوشتم!
نمناکْ خانه ام
پر از شمیم غربت خویشتن؛
بالاتر از آن
ــ با فاصله ای هر چند کوتاه ــ
بوی خوش زندگی می درخشید
بوی خوشه های گندم زیست
نور گرم شقایق
در دشت سبز بامها!
همیشه، غربت روزنه ای داشت
و من
از روزنه ی غربت
با قلب بی نهایت خورشید
پیوند مهربانی بسته بودم .
*
حیف! خانه ها بی روزنند
و من
دیگر نمی توانم با طناب نور
به خورشید بپیوندم!
آن روز
وقتی قافله ی شب
در چشمان تو اتراق کرد
باد از پاها کوچ کرد
و پاها
ــ از آن پس ــ
به کندی کوچ کردند .
چه اتراق محضی!
روزنه را کُشت
بوی زندگی مرد
پَرهای آوازم را شکست
قفس زنده شد
بامهایم را
عقیم کرد و سیه پوش!
خواست غربت را
به غریب بفهماند
آب را
به ماهی!
*
می دانم
می دانم که باد
گریه کرده است
بذر سرخ شقایقها را
بر بام خانه ی من!
امّا نمی دانم
به انتظار تولدی دیگر باشم
یا زودتر از وقت موعود
خورشید شوم
خورشید! ...
(آذر ماه 1375 اردبیل)
کتاب: رویاهای به یاد ماندنی (مجموعه داستان )
کتاب: در امتداد غربت(مجموعه شعر)
کتاب :در استانه اندوه بنفش(مجموعه شعر)
کتاب :روشنی من زندگی (مجموعه شعر آماده چاپ)
پایان نامه ی کارشناسی ارشد رشته ی زبان و ادبیّات فارسی (M . A )
موضوع :بررسی اصطلاحات طبّی آثار عطّار نیشابوری
برای مشاهده چکیده و عناوین پایان نامه بنده روی لینک زیر کلیک کنید:
" بررسی اصطلاحات طبّی آثار عطّار نیشابوری "
در سرزمینی که اوّلین دیدار
آخرین وداع خواهد بود
عاشقانه خواهم زیست
عاشقانه خواهم مرد!
سالها بود کنج خرابه ی محنت
ــ در دیاری غریب
جا مانده از یادها
در آسمانی از درد
با گذرنامه ی مرگی که از همان دوران کودکی
روی جیب دلم بود. ــ
لحظه شمار فرا رسیدن مرگ بودم،
امیدم طلوعی نداشت
غروب بود و
غروب بود و
غروب …
یک شب،
آسمان، شکافت
ستاره ای فرود آمد
و ظلمت دلم را،
چراغ افروخت
آتشی به پا کرد
که حالا
سالهاست به همان آتش،
ــ هر لحظه ــ
هزار بار می سوزم!
آمدی
آمدی و با آمدنت
زندگی سرگردان شعرهایم،
سامان گرفت.
درست است که حالا، چاقوی حسادت حسودان تیز است
ولی همین حسودان، به تیغ تیز خویشتن
نابود خواهند شد.
عزیز!
دیر آشنا شدیم و زود
دلهایمان به جام فراق تر شد.
رفتیم، بی آن که بخواهیم
می دانم درد انتظار،
درد بزرگی ست!
ولی چه چاره !؟
راستش
دیگر خسته شده ام
صبرم به جگر خون شدن
و دردم به مجنون شدن انجامیده ست!
آن روز
نگاهت می گفت :
« امروز که می روم ، فردا نرسیده باز خواهم گشت.»
امّا بعد از سالهای همان فردای نرسیده
چمدانم را بستم ! …
سالهاست
گلشانه های مژگانم، در حسرت نوازش گیسوان مست تو
پژمرده ست.
گمان می کنی
با این همه راهی که آمده ام
خسته خواهم شد!؟
نه! پناه آبی عشق!
باور کن تا لب چشمه ی مرگ با تو خواهم بود
و لحظه ای
دل از تو
تهی
نخواهم کرد.
وقتی در تنگنای سکوت غربت خویشتن می پوسیدم
دست نگاه تو
پناهم شد
از همان لحظه
خویشتن را
به رود نگاهت سپرده
بر ریشه ی دل تو پیوسته ام
مطمئن باش
ریشه ی عشقمان
ــ به هیچ آتشی ــ
نابود نخواهد شد!
بگذار،
دندان کینه تیز باشد
بگذار،
هر که هر چه در سر می پروراند ،
بپروراند!
ما خدایمان را داریم
دست در دست او نهاده
دل،
به او سپرده ایم.
شکوه روشن مهتاب!
تمام پیشانی زمین سرشار از آیه ی آرامش تست
بلبل و سهره با صدای تو می خوانند
نوروز و اقاقی عطر چشمان ترا دارد
سرو و صنوبر و چنار ، بی قامت تو
راست نیاید
آفتاب ،
بی مهر رخت نور نپاشد
هر میوه به اشراق تو بر بار رسد
ــ من هم که به ناز تو با دست نیاز آمده ام ــ
عزیز!
چشمانت عالمی را حیران کرده!
روا نمی دانی که من، سرگردان تو باشم!؟
بگذار دیوانه ی تو باشم
بگذار سرگردان تو باشم
بگذار به پایت
قطره
قطره
جان سپارم!
تنها هوای رُؤیای چشمان تو مرا اُمّید بندگی ست!
قسم به شاخه های رو به دعا خشکیده ی صنوبران
قسم به بلور دیدگان بی قرار
قسم به آیت عشق
لحظه ای نیست
چشم انتظار تو نباشم!
...
خدا می داند
درختان،
با من زار؛
گیسو پریشان کرده
رودها را گریسته اند
دل تو ؛
کتاب مقدسی ست
که خداوند
ــ به زبان مهربانی ــ
بر پیامبر چشمانت
عطا
فرموده است.
دلم می خواست سوای نگاهم
زبانم نیز
جواب مهر نگاهت را می داد
ولی چه توان کرد عزیز
زمانه است و هرم مهر سکوت!
سوز عاشقانه ی دل!
همه نذر می کنند شمع روشن کنند
من نذر می کنم :
شمع وجود خویشتن را به پایت بسوزانم
نه، پر قرار و صبور خواهم ماند
و نه، خواهم گذاشت کسی آتش فتنه بیاشوبد
امّا نه! ما از عشق رویینه تنیم!
بگذار هر که هر چه در سر می پروراند، بپروراند!
ما
از عشق
رویینه تنیم!
پایان شب انتظار!
می خواهم لااقل
وقتی کبوتر جانم برای همیشه به پرواز در می آید
در تو باشم
تا بتوانم
به دستان تو
انگشتری بوسه بنشانم
می خواهم
در تو باشم
در سرچشمه ی مهربانی چشمانت
برای تو و نگاه تو
پروانه ی جانم
نثار
مهتاب چشمان تو باد!