اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها
اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها

رؤیای نیمه شب تابستان

خورشید
سر بر بالش پشمین کوه
در دل شب آرمید ؛
 بادی به وزش برخاست
 آسمان ابری شد
        سیاه
و در نیمه شبی عجیب
رؤیای شگفتی
باریدن آغاز کرد ؛


رؤیای نیمه شب تابستان

بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان بود. « بیلمان » حاکم قدرتمند شهرِ بی نشان ، در قصر با نامزدش « یایقاش » در مورد جشن ازدواجشان که قبلاً بسیاری از کارهایش ترتیب داده شده بود ، صحبت می کردند ؛ ناگهان یکی از نگهبانان واردِ قصر شد و بعد از تعظیم و احترام گفت : « قربان ؛ مردِ میانسالی با دو مردِ جوان و یک دختر ، اجازه ی ورود می خواهند ، مردِ میانسال عصبانی ست. حتماً هم می خواهد شما را ببیند ، چه دستوری می فرمایید!؟ »
حاکم دستور داد : « بگذارید وارد شوند. »
لحظه ای بعد آنها با هدایت نگهبان واردِ قصر شدند. بعد از تعظیم و احترام به شاه و همسرش ، مردِ میانسال که  « اُودمان » نام داشت زبان به سخن گشود و گفت : « قربان فدایتان گردم ، کمکم کنید! گرفتار مشکلی شده ام که روزگارم را سیاه کرده است. »
حاکم وقتی که موجِِ عصبانیّت و نگرانی را در چشمان مرد دید. گفت : « راحت باش و حرفت را بزن. »
اُودمان گفت : « قربان این مرد [ اشاره به « آیاز » ] دخترم را به عشقِِ خود گرفتار کرده است ، من از دست دخترم و این مرد که « آیاز » نام دارد به شما شکایت آورده ام.
مگر قانون جز این است که دختر باید با اجازه ی پدرش ازدواج کند و خود حقِّ هیچ انتخابی را ندارد. قربان! او از فرمانِ پدرش سرپیچی می کند ، شما باید او را به جزای این عمل زشتش برسانید ، او می خواهد قانون مقدّسِ ما را زیر پا بگذارد آنها باید مجازات شوند!
قربان! این مرد نیز [ اشاره به تایماز ] به دخترم عشق      می ورزد ، او هم می خواهد با دخترم ازدواج کند. من با این ازدواج موافق هستم و می خواهم دخترم با تایماز ، ازدواج کند نه با آیاز ؛ زیرا این حقّ قانونی یک پدر است که دخترش را به عقد هر کس که بخواهد در بیاورد. ولی این دخترک گستاخ از او بدش می آید و می خواهد قانون را زیر پا بگذارد ، او می گوید حتماً باید با آیاز ازدواج کنم. قربان! تمام این مصیبت ها تقصیر آیاز است. اوست که دخترم را به عشقِ دروغینِ خود گمراه کرده است خواهش می کنم او را به سزای عمل زشتش برسانید. »
بیلمان رو به آیاز کرد و گفت : « آیا او راست می گوید!؟»
آیاز بعد از کمی سکوت. نگاهی به « آیدا »  انداخت و بعد رو به حاکم گفت : « قربان! پدر آیدا می خواهد با خود خواهی تمام مانعِ عشق ما شود. ما هم دیگر را دوست داریم و به هم عشق می ورزیم. او به بهانه ی فاصله ی طبقاتی می خواهد آیدا را به زور به عقد این مرد [ اشاره به « تایماز » ] در آورد. ولی به خدا سوگند تا وقتی که زنده ام دل از عشقِ او تُهی نخواهم کرد.»
 سپس بیلمان رو به آیدا کرد و گفت : « دخترم در این باره شما چه می گویید؟! »
آیدا گفت : « عالی جناب! پدرم به زور می خواهد من زنِ کسی باشم که اصلاً ذرّه ای مهرِ او در دلم نیست. من و آیاز سال هاست که به هم عشق می ورزیم ، همه می دانند که هم دیگر را از صمیمِ قلب دوست داریم. قسم به خدا و تمامِ آفریده هایش و قسم به صداقتِ آبی عشقمان ، غیر از آیاز با کسِ دیگری ازدواج نخواهم کرد!....
پدر آیدا حرف دخترش را بریده فریاد می زند : «قربان! از شما می خواهم او را به جزای این گستاخی اش برسانید ، آن ها باید کشته شوند. »
تایماز لب بسته و خاموش به سخنانِ آنان گوش فرا  می داد. لب از سکوت برداشت و گفت : « حضرت اَجل ؛ این مرد باید کشته شود. همه تقصیرها به گردنِ اوست ، اوست که آیدا را به دام عشق خود گرفتار کرده است ، به هر قیمتی که شده ، آیدا باید با من ازدواج کند.... »
آیدا با عصبانیت رو به تایماز فریاد کشید و گفت :     « این آرزو را باید به گور ببری. هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد؛ تو هَوس رانی بیش نیستی ، مَردَک... »
  بیلمان آن ها را ساکت کرد. بعد سر به فکر فرو برد. هر چه فکر کرد ، نتوانست به نتیجه ای برسد. اگر آیدا با آیاز ازدواج کند ، در این صورت قانونِ شهرِ بی نشان ، زیرِ پا گذاشته می شود. یا باید آیدا به حرف پدرش گوش کند و با تایماز ازدواج کند یا این که راضی به مرگ شود! چاره ای جز این نیست او نمی تواند به خاطر عشق قانون را زیر پا بگذارد،   لحظه ای بعد ، سرش را بلند کرد و به آیدا گفت : « دخترم به پند و اندرزِ پدرت گوش کن زیرا او تنها صلاح تو را  می خواهد. دو روز به شما فرصت می دهم تا در این باره فکر کنید ، در غیر این صورت ناچار از اجرای قانون هستم. »
  آیدا معترضانه گفت : « ولی قربان تایماز خود نامزد دارد، او چگونه می تواند با داشتنِ نامزد ، با من ازدواجِ کند پس نامزدش چه می شود. « نازلی » او را دوست دارد و به او عشق می ورزد. مدّتی است که آنها با هم نامزدند! مردم چه می گویند. او هنوز تایماز را دوست دارد. این تایماز است که بعد از گرفتار کردنِ او به عشق شوم و آتشینِ خود می خواهد او را آشفته رها کند! سرورم به خدا او دیوانه  می شود...! » بعد از کمی سکوت در حالی که گریه می کرد ادامه داد : « چگونه می توانم با کسی که اصلاً دوستش ندارم ، با کسی که ذرّه ای مهر و محبّت او در دلم نیست ازدواج کنم. من اصلاً تن به این ذلّت نخواهم داد. همان بهتر که بمیرم! »
بیلمان گفت : « این گونه عجولانه تصمیم نگیر. در این دو روز می توانی خوب فکر کنی ، تو باید قبل از ازدواجِ ما تصمیمت را بگیری. در صورت تمایل به ازدواج با تایماز       می توانید ، شما هم ازدواج کنید ، در غیر این صورت ناگزیر از اجرای قانون خواهم شد ، حال می توانید بروید. »

* * *
  آن ها بعد از خداحافظی از قصر خارج شدند. اُودمان خشمگینانه. بدون این که به دخترش چیزی بگوید. به دنبالِ کارِ خویش رفت. تایماز نیز در پی او رهسپار خانه ی خویش شد.
آیدا و آیاز هم افسرده و غمگین هر کدام آهسته آهسته راهی خانه شان شدند بدونِ این که صحبت کنند و هر از گاهی می ایستادند. نگاهی به هم می کردند و دل از   چشمه ی گوارای عشق سیراب کرده، به راهِ خویش ادامه می دادند، تا این که آیاز سکوت را شکست و رو به آیدا گفت : آیدا ، عزیزم ! فکری به ذهنم رسید ، من عمّه ای دارم که در 500 کیلومتریِ این جا ، در شهری زندگی     می کند ، باید از این جا فرار کرده ، به پیش او برویم ، آن جا می توانیم با هم عروسی کنیم ، در این صورت از دست قانون نیز در امان خواهیم بود. » بعد ادامه داد : « شب هنگام میان جنگل کنار چشمه ی آیسو منتظرِ تو خواهم بود. از آن جا به خانه ی عمّه ام می گریزیم. آن جا می توانیم با آرامشِ خاطر زندگی کنیم... »
هنوز سخنِ آیاز تمام نشده بود که نازلی افسرده وغمگین خود را به آن ها رسانده و زبان به گلایه و شکوه گشود. او رو به آیدا گفت : « من چقدر بد بخت و بد اقبال هستم ، خدا می داند ، چقدر تایماز ، را دوست دارم و به او عشق می ورزم. شب و روز را در فکر و خیال او از یاد  برده ام ، غافل از این محبّت آتشین، او دیگر مرا رها کرده ، به تو دل بسته است . مگر گناهِ من چیست ، چه خطایی  کرده ام مگر عاشقی جرم است که باید این گونه تاوان پس بدهم ! چرا او باید از من متنفّر باشد...؟!»
آیدا وقتی دید نازلی ناراحت و افسرده است. گفت:    « اصلاً ناراحت نباش ، من هرگز حاضر به ازدواج با او نخواهم شد ، زیرا ما تصمیم گرفته ایم از این جا فرار کنیم. او دیگر ما را نخواهد دید. دیگر دلواپس نباش ، بعد از فرار ما تو می توانی با او ازدواج کنی. تایماز وقتی فهمید ما فرار کرده ایم. دوباره مهرِ تو را از سرخواهد گرفت. »
  نازلی همین که قضیه فرارِ آنها را شنید قدری آرام گرفت و خوشحال شد ، با آن ها خداحافظی کرده زود از آن جا دور شد. آن ها نیز هر کدام به طرف خانه شان به راه افتادند.
 چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که نازلی به پیش تایماز رسید. به جای این که قضیه فرارِ آن ها را پنهان کند ، به خیال این که شاید با دادنِ این خبر به تایماز ، دوباره دلِ او را به دست خواهد آورد. نقشه ی فرارِ آنها را به تایماز خبر داد و سعی کرد به این وسیله تایماز را مجبور کند تا عشق آیدا را از دلش بیرون کند و دوباره مهرِ او را به دل گیرد. امّا او با این کارش ، نه تنها نتوانست دل او را به دست آورد. بلکه باعث شد تا تایماز در صدد جلوگیری از فرار آن ها برآید.
  تایمازگفت : « حتماً آن ها طبقِ معمول ، در جنگل کنار چشمه ی آیسو هم دیگر را ملاقات خواهند کرد. من باید به آن جا بروم. او این را گفت و با شتاب خانه را به مقصدِ جنگل ترک کرد. نازلی نیز به دنبال او ، تا شاید مانع او شود.
   ساعتی از شب می گذشت ، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود ، درختان دست در دستِ هم داده بر هیبت جنگل افزوده بودند. نوای دل انگیز رودی که از چشمه ی آیسو جاری بود ، از دور شنیده می شد. هر از گاهی سکوت جنگل با صدای عجیبی شکسته می شد ، ستارگان از لای درختانِ به هم تنیده ، جنگل را می پاییدند. وحشتِ سیاه ِجنگل همه چیز را از یاد برده بود. امشب جنگل حالتِ عجیبی داشت ، با این همه ؛ چشمه ی آیسو جاودانه      می جوشید ، گویی او نیز مشتاق دیدارِ دو دلداده بود....
* * *
امشب قرار بود « نامیلُس » شاه پریان ، در جنگل با          « ائلمیرا » ملکه ی پریان ازدواج کند ، امّا جشن عروسی بر هم ریخته و تمامی زحماتِ آن ها بر باد رفته بود ، زیرا ائلمیرا حاضر به ازدواج با نامیلس نشده بود. اختلاف آن ها از آن جا آغاز شده بود که ائلمیرا حاضر نشده بود ، کودکی را که نیمی پری و نیمی انسان بود ، به خدمتگزاری نامیلس واگذارد.
  نامیلس قبل از شروعِ جشن ازدواج به ائلمیرا گفت : « تو باید اختیارِ این پسر را به دستِ من بسپاری. »
    ولی ائلمیرا حاضر به قبول ِ این شرطِ شاهِ پریان نشد و در جواب او به تندی گفت : « تو نمی توانی او را از من بگیری. من هرگز اختیار او را به تو نخواهم داد ، سال ها پیش این کودک را به هزاران زحمت از قصرِ یک شاه هندی دزدیده ام. او سال هاست که با من زندگی می کند. هرگز نخواهم گذاشت او خدمتکارِ تو باشد. مادر این پسر یکی از عزیزترین دوستان من است. من به او قول داده ام و سوگند یاد کرده ام که هم چون جان خود از او مواظبت کنم. این است که هرگز اختیارِ او را به کسی نخواهم داد. »
نامیلس گفت : « تو باید او را در اختیار من قرار دهی ، زیرا او می تواند واسطه ی بینِ انسان ها و پریان باشد. او کمک خوبی برای ما خواهد بود با کمک او می توان دست به کار های عجیبی زد و جهان را به راحتی تسخیر نمود. هر طور شده او باید در اختیارِ من باشد. »
ائلمیرا دست کودک را گرفته ، از آن جا می رود. نامیلس هر چه تلاش می کند تا جلوی او را بگیرد نمی تواند. آن دو در سیاهیِ جنگل گم می شوند.
نامیلس عصبانی شده به فکر فرو می رود. بعد از کمی سکوت رو به یکی از پریان می گوید : هر چه زودتر علیبان را به این جا بیاور. »
علیبان مردی کوتاه قد ، سرخوش ، حیله گر ، مکّار ، زبردست و زیرک بود. با همه شوخی می کرد ، در جادوگری و حیله گری دستی تمام داشت و برای خوشی با حیله و نیرنگ دو نفر را به جان هم می انداخت ، بعد به تماشای جدل آن ها می نشست ، ناگهان به شکل های عجیبی جلوی مردم ظاهر  می شد و آن ها را می ترساند و از این کارها ، لذّت می برد.
بسیاری از پریان را مطیعِ خویش کرده بود و بیشتر اوقاتش را در خوشی به سر می برد. با این که گاهی اوقات دو نفر را به جان هم می انداخت و مردم را می ترساند ، ولی همه او را دوست داشتند ، زیرا بیشتر اوقات به آن ها کمک می کرد و کلید گشایش مشکلاتِ آن ها بود. به این علّت شاه پریان نیز او را دوست می داشت و در مشکلاتش از او یاری می جست.
دقایقی بعد علیبان در پیش نامیلس حاضر شد ، نامیلس در خلوت به علیبان گفت : « تو باید هر چه زودتر کیمیای عشق را که همان گل ارغوانی ست ، پیدا کنی. »
علیبان گفت : « با این گل ها می خواهی چه کار کنی؟!»
نامیلس جواب داد : « از تو که پنهان نیست ،          می خواهم عصاره ی این گل را به چشمان خواب آلود ائلمیرا بچکانم. در این صورت وقتی او از خواب برخیزد ، نگاهش به هر کس که بیفتد عاشق و شیفته ی او خواهد شد. به این ترتیب او عاشق و دلداده من می شود. این گونه می توانم هر دو را به چنگ بیاورم. خدا می داند چه کارهای عجیبی با این پسر می توانم انجام دهم. ائلمیرای بیچاره! فکر می کند  می تواند از دست من بگریزد. زود باش علیبان من وقت زیادی ندارم تو باید هر چه زودتر ، مقداری از آن گل را برایم بیاوری. »
علیبان به دنبال کیمیای عشق پرواز کنان عازم باغ ستارگان می شود.
نامیلس نیز ، شروع می کند به قدم زدن و پرواز کردن در جنگل ، او از این شاخه به آن شاخه می پرد و از این طرف به آن طرف می رود ، ناگهان در نزدیکی چشمه ی       « آیسو » صدایی می شنود. آرام و ساکت روی شاخه ای می نشیند ، صدا نزدیکتر و نزدیکتر می شود. صدای جَدلِ لفظیِ زن و مردِ جوانی است ـ آری صدا ، صدای تایماز و نازلی ست ـ نازلی سعی  می کند تا تایماز را از رفتن به چشمه ی آیسو و باز گرداندن آیدا باز دارد.
او به تایماز می گفت : « من چه بدی یی به تو کردم ، مگر تو نبودی که می گفتی : « غیر از تو هیچ کس نمی تواند در دلم جای بگیرد! » مگر تو نبودی که می گفتی : « هیچ کس نمی تواند مرا از تو جدا کند! اولین عشق و آخرین عشق من ، تو هستی. » حالا چه شده است که مرا از یاد برده ای ، چطور شده که به دیگری عشق می ورزی تقصیر من چیست!؟ به خدا دوستت دارم ، بیا برگردیم تو ، نامزدِ من هستی ، کاری به کارِ آن ها نداشته باش بگذار هرجا  می خواهند ، بروند. او از تو متنفّر است ، اگر متنفّر نبود حاضر به ازدواج با تو می شد این منم که تو را        می خواهم ، منم که به تو عشق می ورزم! منم که بی تو شب و روز ندارم....
تایماز حرف او را قطع می کند و با عصبانیّت فریاد       می زند: « از این جا برو ، دیگر نمی خواهم ببینمت. از اول هم تو را نمی خواستم. مگر دوست داشتن زور است...؟! »
نازلی در جواب می گوید : اگر دوست داشتن زور نیست تو چرا می خواهی به زور با او ازدواج کنی. او که تو را نمی خواهد. »
تایماز با همان حالت فریاد می زند : « این کارها به تو نیامده است. هر طور شده باید جلوی آن ها را بگیرم زود از این جا دور شو : دست از سرم بردار ، بگذار کارم را بکنم! »
آن ها همین طور با نزاع لفظی از آن جا دور می شوند. نامیلس ناراحت شده با خود می گوید : « هر طور شده باید کاری کنم تا این مرد دوباره شیفته و عاشق او شود، نمی گذارم به این راحتی دلِ او را بشکند و او را رها کند. آن دختر او را دوست دارد. او نباید بیش از این نازلی را عذاب دهد ، باید به او کمک کنم. »
نامیلس بعد از دور شدن نازلی و تایماز به جایی که باید علیبان را می دید برگشت. بعد از دقایقی انتظار ، علیبان با دسته گلِ ارغوانیِ بزرگ به پیش ناملیس آمد. ناملیس گل ها را از او گرفت و چند شاخه از گل ها را به علیبان داد و گفت: « تو باید مردی را پیدا کنی ، مردی به نام تایماز. که از نامزدش بریده و عاشقِ دختر دیگری شده است ، نامزدش او را دوست دارد. آن ها هم اکنون در جنگل هستند و دقایقی قبل به طرفِ چشمه ی آیسو رفتند ، وقتی آن ها را یافتی منتظر  می مانی تا مرد بخوابد. همین که خوابید عصاره ی کیمیای عشق را بر پلک های خواب آلود او    می چکانی. وقتی از خواب بیدار شد. بیش از پیش عاشق نامزدش خواهد شد. »
علیبان در جستجوی تایماز ، راهی چشمه ی آیسو    می شود.
نامیلس نیز در پی ائلمیرا به قسمتی از جنگل که به جنگل گل ها معروف است می رود او می داند که ائلمیرا را تنها آن جا می تواند پیدا کند.
***
بیلمان حاکم شهر بی نشان گروهی از بازیگران تئاتر را برای اجرای نمایش در جشنِ عروسی از شهری دور به قصر خویش دعوت کرده است. آن ها نیز پس از چندین شبانه روز آن شب به همان جنگل رسیده اند. تا پس از استراحت و رفع خستگی ، صبح عازم شهر بی نشان شوند. عدّه ای از آن ها آتش روشن کرده و زیر نور آتش به تمرین نمایش مشغولند. در این حین علیبان با آن ها مواجه می شود.
علیبان وقتی می بیند آن ها به تمرین نمایش مشغولند ، به تماشای نمایشِ آن ها می نشیند، بعد از این که نمایش آن ها تمام می شود ، رو به آن ها می گوید : « حالا نوبتِ من است، تا برایتان ، نمایش اجرا کنم. » بعد شروع می کند به اجرای نمایش های جالب.
 او با اجرای نمایشهای متعدّد آن ها را به خنده وا    می دارد. بعد از اجرای چند نمایش رو به آن ها می گوید : « حالا به این نمایش جالب نیز توجه کنید.» او بالا و پایین می رود ، دو سه بار دورِ خود می چرخد. و بعد از خواندن وِردهای عجیب، با اشاره به یکی از بازیگرانِ پیر ، سرِ او را به سرِ خر بَدل می کند.
بازیگران همگی با مشاهده اوضاع از ترس پا به فرار      می گذارند.
 پیرمردِ بیچاره که « شن سس » نام داشت ، شگفت زده فریاد می زد : « فرار نکنید! چرا از من می گریزید... » امّا تمام داد و فریاد او ، صدای الاغ شنیده می شود ، او مثل الاغ عرعر می کرد...
تمام بازیگران هراسان و شگفت زده از آن جا ، دور        می شوند.
شن سس هر چه تلاش می کند نمی تواند جلوی فرار آن ها را بگیرد. او اصلاً نمی فهمید که چه بلایی به سرش آمده است.
علیبان او را در آن حال می گذارد و می رود. شن سس نیز با فریاد خرانه ، در پیِ دوستانش ، آواره ی جنگل     می شود.

* * *
نامیلس وقتی به جنگل گل ها می رسد، ائلمیرا را میان گل ها ، خفته می یابد ، او قطره ای از عصاره ی کیمیای عشق را روی پلک های خواب آلود ائلمیرا می ریزد. بعد در جنگل گل ها شروع می کند به جست و جوی پسرک تا قطره ای از کیمیای عشق را در چشمان او نیز بریزد.
شن سس که با داد و فریاد خرانه ، سرگردان در جنگل پرسه می زد به جنگلِ گل ها می رسد. ائلمیرا با صدای عرعر شن سس از خواب بیدار شده ، وقتی چشمش به    شن سس می افتد ، عاشق و شیفته ی او می شود. عصاره ی کیمیای عشق کارش را می کند. امّا به جای این که ائلمیرا عاشق و شیفته ی شاه پریان شود. عاشقِ شن سس می شود.
ائلمیرا به شن سس می گوید : ای موجود دلفریب و زیبا ، ای محبوبِ بی همتا ، چه صدای دل نوازی داری ،‌ برایم آواز بخوان و رخساره ی ماهت را از من دریغ مدار ، بگذار دلم از نورِ رخسارِ تو مسرور و شادمان شود. بگذار عاشق تو باشم و بر تو مهر بورزم ، از تو می خواهم همیشه نزد من بمانی. زیرا لحظه ای تاب و توانِ دوری از تو را ندارم. تو زیباترین و دلپسند ترین موجود روی زمین هستی، سرا پا مست از صدای گرم تو هستم، از تو می خواهم در همه حال با من بمانی ، زیرا تو نعمتی هستی که خداوند آن را به من عطا کرده است. »
شن سس وقتی تعریف و تمجید های ائلمیرا را        می شنود ، به خود می نازد و می گوید : این بازیگران ، چقدر احمق هستند، آن ها از من می گریزند ، در حالی که این فرشته ی زیبا عاشق پیری چون من شده و بگونه ای والا مرا ستایش می کند ، باید با ناز و عشوه او را بیشتر به خود جلب کنم.» بعد با اعمال ِ خرانه ، شروع به عرعر     می کند.
دقایقی همین طور اعمال ِ خرانه از خود نشان می دهد، تا این که ائلمیرا دوباره به او می گوید : « ای محبوب زیبا و باهوش ، تو دوست داشتنی ترین موجودِ روی زمین هستی. مرا در این عشق ناکام مگذار ، بیا پیمان ببندیم تا همیشه ، با هم بمانیم ، من تمام پریان را به خدمت تو می گمارم. » ـ  بعد در یک چشم به هم زدن چهار پری در آن جا حاضر شدند و شروع به احترام و خدمتِ شن سس کردند. ـ
شن سس کارهای عجیب و غریبی انجام می داد : او گوش های درازش را تکان می داد ، خودش را به زمین  می مالید ، به پریان می گفت تا برایش علف خشک بیاورند. هم چنین از آن ها می خواست تا سرو گوشش را بخارانند.
 داشتن سرِخر سبب شده بود که خصوصیّات یک الاغ به شن سس انتقال یابد ، او با حرکات و اعمالِ خرانه اش ناز و عشوه می نمود.
ائلمیرا متعجّب به او می نگریست با این حال از تهِ دل عاشق او شده بود و هر لحظه که می گذشت عشق و علاقه اش به او بیشتر می شد و بیشتر به او دل می بست.
علیبان هم چنان در جنگل به دنبال تایماز می گشت. همین طور که داشت از درختی به درختی می پرید ، دید روی سبزه های جنگل دو نفر خوابیده اند. خوب که نگاه کرد ، گفت: « خودشان است ، پیدایشان کردم. » فوراً از درخت پایین آمد ، قطره ای از عصاره ی گل ارغوانی را در چشم مردی که خوابیده بود ریخت و در طرفه العینی ، ناپدید شد.
چه اتّفاقی می خواست بیفتد ، علیبان عصاره ی کیمیای عشق را به جای این که به چشم تایماز بریزد ، اشتباهاً به چشم آیاز ریخته بود. آن دو نفر آیاز و آیدا بودند نه تایماز و نازلی ، اگر آیاز چشم باز می کرد و آیدا را می دید ، با این که عاشق او بود، صد چندان شیفته او می شد ، دیگر شعله های عشق در او تاب و توان نمی گذاشت و قرار از او می ربود.
تایماز که در جنگل در پی آن ها می گشت بعد از     ساعت ها آوارگی آن ها را پیدا کرد ، نازلی نیز هم چنان سعی می کرد تا نگذارد تایماز مانعِ فرار آن ها شود.
داد و فریاد نازلی با تایماز باعث شد آیاز از خواب بیدار شود. همین که آیاز از خواب بیدار شد چشمش به نازلی افتاد ، در یک آن شیفته او شد. آن گاه بلند شد و به طرف نازلی رفت و رو به او گفت : « زیبای من! ای ستاره درخشان ، ای امید من! عشق مرا بپذیر و مرا از این ظلمت نجات ده. »
نازلی متعجّب و شگفت زده به او نگاه می کرد. چه       می شنید؟! فکر کرد او شوخی می کند! ولی نه شوخی    نمی کرد، او در ابراز عشقش صادقانه حرف می راند.
همین که آیاز خواست دوباره زبان به سخن بگشاید ، نازلی پا به فرار گذاشت. آیاز واقعاً شیفته ی او شده بود و دست از او بر نمی داشت. او نیزِ به دنبال نازلی در سیاهیِ جنگل محو شد.
بعد از دقایقی آیدا از خواب بیدار شد. دید آیاز نیست، نگاهی به اطرافش انداخت ، آیاز را ندید ، بعد به پشت سرش نگاه کرد، تایماز را دید.
تایماز وقتی دید آیدا ازخواب بیدار شد به طرفش آمد و دوباره از عشق و علاقه اش به آیدا سخن راند. و بیش از پیش به او ابراز علاقه نمود.
آیدا در حالی که با صدای بلند آیاز را صدا می زد عصبانی شده به او گفت : « من هرگز راضی به ازدواج با تو نخواهم شد. این فکر را از سرت بیرون کن تو هرگز نمی توانی مانع ازدواج من با آیاز شوی! چه بلایی به سر آیاز آورده ای!؟ نمی گذارم او را از من جدا کنی آیدا این را گفت و بدون این که منتظر جواب باشد به دنبال آیاز رفت.
حادثه ی عجیبی اتّفاق افتاده بود ، آیاز که عاشق و دلباخته آیدا بود. این بار عشق آیدا را از یاد برده ، شیفته نازلی شده! نازلی هم که دلداده تایماز بود ، گیج شده بود،  نمی دانست چه کار کند ، زیرا او فقط تایماز را دوست داشت و اصلاً فکر نمی کرد که آیاز عاشقِ او خواهد شد. مسأله پیچیده تر شده بود.
تایماز ناکام در اثر خستگی زیاد به خواب رفته بود ، ناملیس که علیبان را نیز در پی یافتن پسرک با خود همراه کرده بود ، به او بر می خورد.
نامیلس بعد از کمی سکوت نگاهش را از تایماز برگردانده رو به علیبان می گوید : « آن کسی که به چشمش از شیره گل ارغوانی ریخته ای این مرد بود؟! »
علیبان جواب می دهد : « نه قربان این شخص نبود! » نامیلس عصبانی شده می گوید : « چقدر احمق هستی ، مگر نگفته بودم قطره را به چشم این مرد بریزی! پس به چشم چه کسی ریخته ای ، خدا می داند چه کسی را گرفتار  کرده ای! » سپس قطره ای از عصاره ی کیمیای عشق را روی پلک های خوابیده او چکاند ، آن گاه رو به علیبان گفت : « باید قبل از این که این مرد بیدار شود آن دختر را پیدا کرده به این جا بیاوری ، زود باش با من بیا... »
دقایقی از رفتن ِ نامیلس و علیبان نمی گذشت که تایماز با فریادهای دختری از خواب بیدار شد ، همین که از خواب بیدار شد ، چشمش به نازلی افتاد. و در یک نگاه ، دوباره عشق او را در دل از سر گرفت. رو به نازلی گفت : نازلی چه شده است. چرا داد و فریاد می کنی؟! مگر اتّفاق بدی افتاده است؟! »
نازلی وقتی دید تایماز با گرمی از او استقبال می کند خوشحال شد و به طرفِ او رفت. بعد از لحظه ای سکوت گفت: « نه! چیزی نشده ست ، آیاز دست از سرم بر نمی دارد هر جا می روم به دنبالم می آید. ظاهراً به من ابراز علاقه می کند. می گوید که باید با من ازدواج کنی ، سر در نمی آرم ، گیج شده ام ، نمی دانم چه کار کنم ، او که تا حال دلداده ی آیدا بود! چه بلایی به سرش آمده نمی دانم! و حالا تو،گیج شده ام ، این جا چه اتّفاقی دارد می افتد....»
تایماز عصبانی شده می گوید: « نه! تو مال ِ من هستی ، کسی حق ندارد به تو ابراز علاقه کند. نترس! او هیچ کاری    نمی تواند بکند. از این پس همیشه با تو خواهم بود! »
میان دو رقیب دعوا در گرفت ، آن ها با شمشیر به جانِ هم افتادند و بر سرِعشق نازلی با هم به نزاع مشغول شدند تا این که بر اثر ضربه ی آیاز، شمشیر تایماز از دستش افتاد آیاز وقتی دید شمشیر تایماز از دستش افتاد. شمشیرش را کنار انداخته و بدون سلاح به مبارزه با تایماز پرداخت.
آن ها به سر و روی هم می پریدند و هم دیگر را کتک    می زدند، نازلی از ترس داد و فریاد می کرد و کمک           می خواست. او سعی می کرد تا آن ها را از هم دیگر جدا کند ، ولی تلاشش بی فایده بود. آیدا با شنیدن داد و فریاد های نازلی خود را به آن جا رساند هراسان و شگفت زده به آن ها می نگریست و سؤالاتی می پرسید : « چه شده است؟! این ها چرا به جان هم افتاده اند؟! »
نازلی در حالی که گریه می کرد ، گفت : « تمام کارها تقصیر من است. نمی دانم چه بلایی بر سرِ این ها آمده که حالا هر دو به من دلبسته اند! هر دو می خواهند با من ازدواج کنند! به همین دلیل، این گونه به جانِِ هم افتاده اند.»
آیدا ناراحت شد و گفت : « نه! باور نمی کنم! باور        نمی کنم آیاز مرا از یاد برده باشد او عاشق من است. هرگز دل از عشقِِ من ، تهی نخواهد کرد...! شاید این کار را برای منصرف کردن تایماز از ازدواج با من می کند...!  »
تایماز و آیاز آن قدر بر سرِ عشق نازلی به هم کتک زدند تا این که هر دو از حال رفتند و در گوشه ای افتادند. طوری که نایی در بدن نداشتند و مثل جنازه ای بی حرکت روی زمین افتاده بودند و از درد ناله سر می دادند. آیدا هر چه آیاز را صدا می کرد آیاز به او جواب نمی داد.
وقتی دید کسی به او توجّه نمی کند چون بید گیسو پریشان به آه و واویلا کردن  پرداخت.
بر اثر ناله های سوزناک او ناملیس و علیبان خود را به آن جا رساندند تا جویای علّت این شیون و زاری ها شوند. ناملیس وقتی اوضاع آشفته ی آن ها را دید ، همه چیز را فهمید ، رو به علیبان گفت : « همه این کارها ، همه این نقشه ها زیر سرِ توست. تو این بلاها را بر سر این ها  آورده ای ، اگر عصاره ی کیمیای عشق را به اشتباه نمی ریختی ، کار به این جاها نمی کشید ؛ زود باش این کار را تمام کن!»
علیبان زود بر شاخه درختی جست ، با حرکات جادویی آن ها را که بعد از نزاع روی زمین دراز کشیده بودند و ناله سر می دادند ، به خواب بُرد.
آیدا و نازلی هر کدام کنار معشوق خویش نشسته ، خون زخم های آنها را با گوشه دامنشان پاک می کردند.
علیبان در حالت نامرعی قطره ای از کیمیای عشق را روی چشمانِ در خوابِ آیاز ریخت.
ناملیس نیز روی درختی نشسته بود و به کارهای علیبان نگاه می کرد.
علیبان وقتی کارش را تمام کرد به پیش نامیلس برگشت تا دوباره به دنبال پسرک که هیچ اثری از او نبود بگردند...
آیدا و نازلی هم چنان به مداوای معشوقشان مشغول بودند ، تا این که آیاز از خواب بیدار شد ، همین که چشمش به آیدا افتاد ، دوباره عاشق او شد و گفت : « آیدا تو هستی! خدا را شکر ، انگار خواب می دیدم ، خوابِ عجیبی بود ، من عاشق کس دیگری شده بودم ، آه! بدنم چقدر درد  می کند. چه بلایی به سرم آمده چرا همه جای بدنم زخمی ست... »
آیدا گفت : « چیز مهمی نیست بلند شو ، باید از این جا. برویم »
علیبان و نامیلس بعد از دقایقی جست و جو ، بی ثمر، بار دیگر راهیِ جنگلِ گل ها - جایی که ائلمیرا خوابیده بود -  شدند. وقتی به آن جا رسیدند ، نامیلس فریاد کشید و گفت : « علیبان! او دیگر کیست؟! این دیگر چگونه موجودی ست؟! آن کلّه خر ، پیش ائلمیرا چه می کند ، نکند! ائلمیرا عاشق او شده باشد؟! خدای من! چه اشتباه ِ بزرگی کردم ائلمیرا را تنها گذاشتم... »
علیبان و ناملیس به آن ها نزدیک شدند. نامیلس رو به ائلمیرا گفت : « ائلمیرا چه شده ست؟! این کلّه خر دیگر کیست؟! او این جا چه می کند؟! بیا برگردیم ، همه منتظرند! بیش از این جشنمان را برهم مزن! تو باید با من ازدواج کنی. اصلاً پسرک هم مالِ تو ، بیا برگردیم بیش از این پریان در را انتظار مگذار. »
ناملیس هر چه به ملکه پریان التماس کرد بی فایده بود ، زیرا ائلمیرا اصلاً به او و سخنانش توجّه نمی کرد و تمام فکر و ذکرش با شن سس بود ، با او سخن می گفت و او را تمجید می کرد و در وصف او شعرها می سرود و هم صدا با شن سس آوازها می خواند.
نامیلس هر چه تلاش کرد بی فایده بود ، زیرا ائلمیرا اصلاً ذرّه ای هم به او توجّه نمی کرد ، وقتی دید نمی تواند او را راضی کند. به شدّت عصبانی شده رو به علیبان گفت :  « این دیگر چه وضعی ست! نکند این کار هم زیر سرِ تُوست؟! تمام کارها را به جای این که درست کنی ، برهم ریختی ، این کلّه خرِ دیوانه کیست که دست در دستِ معشوق من می خواند و می رقصد. و آن ملکه احمق در وصف این کلّه خر چه شعرهای ناب که نمی خواند!!
من نباید از این جا می رفتم ، بعد از این که من قطره ی کیمیای عشق را به چشمانش ریختم ، بیدار شده ، این کلّه خرِ احمق را که نمی دانم از کجا پیدا شده ، دیده و عاشق او شده است. اصلاً این از کجا پیدا شده است ، از کدام سرزمین آمده ، من که تا به حال چنین موجودی ندیده بودم... علیبان راستش را بگو او کیست ، از کجا آمده؟! این کار هم زیرِ سرِ تُست؟! »
علیبان که سکوت اختیار کرده بود و به آن ها می نگریست وقتی موج عصبانیّت را در چشمان ناملیس دید زبان گشود و گفت : « قربان لحظه ای فرصت دهید ، تمامِ کارها درست می شود. شما فقط تماشا کنید. » این را گفت و دست به کار شد ، وردهای عجیب و غریبی خواند و دست به حرکات شگفت انگیزی زد ، تا این که بعد از لحظه ای شن سس و ائلمیرا را خواباند.
نامیلس با خوابیدن آن ها خوشحال شد. چون اگر آن ها نمی خوابیدند و روز می شد پاک آبرویش از دست        می رفت. زود قطره ای از گل ارغوانی را روی پلکانِ خوابیده ائلمیرا ریخت. بعد با بیلمان شن سس را کشان کشان به پشتِ درختان برده پنهان کردند. تا هنگامی که ائلمیرا از خواب بیدار شد دوباره چشمش به او نیفتد و شیفته او نشود.
نامیلس به پیش ائلمیرا برگشت تا او را از خواب بیدار کند ، همین که ملکه پریان بیدار شد چشمش به شاه پریان افتاد! خوشحال شد و از خوشحالی فریاد زد : نامیلس عزیزم ، کجا بودی؟! کاش زودتر بیدارم می کردی تا از آن خواب عجیب نجاتم می دادی... »
نامیلس گفت : « چه خوابی؟! »
ائلمیرا جواب داد : « خواب عجیبی دیدم! شاید باور نکنی، ولی باور کن خواب دیدم عاشق یک کلّه خر شده ام ، عاشق کسی که بدنی آدمیزاد داشت و کلّه ی خر! من دست در دستِ او آواز می خواندم و می رقصیدم ، تو هر چه صدایم می کردی، هر چه به من التماس می کردی جوابت را نمی دادم. زیرا آن چنان در عشق او غرق شده بودم که نمی توانستم به چیز دیگری بیاندیشم و یارای جواب دادن به کسی را نداشتم.
 خدا را شکر! آن چه دیده ام خواب و رؤیایی بیش نبود. » بعد از کمی سکوت ادامه داد : « نامیلس ترا خدا با پسرک کاری نداشته باش ، بگذار پیشِ من راحت باشد. من او را به این دلیل به امرِ مادرش از قصر شاه هندی ربودم تا شاه هندی نتواند افکار پلیدش را با در اختیار داشتن پسرک عملی کند. تمام پریان در خدمت تو هستند. دیگر او به چه کار تو می آید. »
نامیلس گفت : « با او کارهای بسیاری می توان انجام داد که به عقل هیچ کس نمی آید. امّا دیگر به خاطر تو و عشقمان از او می گذرم. »
بعد دست ائلمیرا را گرفت و به جایی که شن سس خوابیده بود آورد. ائلمیرا همین که شن سس را دید یکّه خورد و فریاد زد : خدای من! این همان است همانی که من عاشقش شده بودم. چه طور چنین چیزی ممکن است ، به راستی من عاشق چنین موجودی شده بودم ، موجودی به این زشتی نه این غیر ممکن است. »
نامیلس گفت : « آن چه دیده بودی همه واقعیّت بود ، هیچ کدام خواب و رؤیا نبود. این بی چاره را هم علیبان به این صورت در آورده. نمی دانم که چرا این علیبان دست از این شوخی های بی جا و عجیبش بر نمی دارد. تا کی، می خواهد به این کارهای عجیبش ادامه دهد ، نمی دانم...! »
بعد علیبان را صدا زد و گفت : « علیبان دیگر بس است، دست از این کارهایت بردار و این پیرمردِ بی چاره را به همان حالِ اولش برگردان. اکنون دوستانش نگران و منتظر او هستند. »
علیبان گفت : « قربان بعد از دقایقی او به حالِ اولش برخواهد گشت » این را گفت و با حرکاتِ عجیبش که کسی از آنها سر در نمی آورد ، شروع به وِرد خوانی کرد. دو سه بار با این حرکات ورد خواند و در صورتِ شن سس دمید... بعد پریان آواز خوانان و پرواز کنان و رقص کنان چون کبوتر ، از آنجا ، دور شدند.
ساعتی بعد شن سس از خواب بیدار شد ، اصلاً باور کردنی نبود. در این نیمه شب تابستان این دیگر چه رؤیای عجیبی بود. او گیج و منگ به اطراف می نگریست و از خود سؤالاتی می پرسید: « ملکه پریان کجاست؟! » پریان کجا رفتند ؟! نکند آن چه دیده ام خواب بوده!؟ چه اتّفاقی رخ داده ، مثل این که دیوانه شده ام ، دوستانم کجا رفته اند؟! ما باید فردا در قصر باشیم... من امشب از تمرین نمایش باز ماندم ، من این جا چه می کنم!؟»
او در حالی که از خود سؤالاتی می کرد ، در پی دوستانش در سیاهی جنگل ناپدید شد.
اُودمان پدر آیدا نیز با عدّه ای از سربازان ، در پیِ آیدا واردِ جنگل شده بودند. دم دمای صبح بود سربازان آن ها را پیدا کردند، آن ها در اثرِ خستگی از یک رؤیای عجیب در نیمه شب تابستان به خواب رفته بودند. هر کس به خواسته خود رسیده بود. پدر آیدا چون آیدا را صحیح و سالم یافته بود به سجده افتاده و خدا را شکر می کرد و از شوق اشک می ریخت...
سه روز بعد جشن سرور و شادمانی بود ، جشن ازدواجِ بیلمان حاکم شهر ، با نامزدش یایقاش ، آیدا با آیاز، نازلی با تایماز ، هم چنین جشنِ به خصوصِ نامیلس شاه پریان با ائلمیرا ملکه پریان نیز در آن روز برگزار شد.
نمایشگران به اجرای نمایش های شاد مشغول بودند و نوازندگان و خُنیاگران در جشن ، نغمه ی شادی افکنده ؛ پریان نیز کبوترانه در سرور و شادی بودند.
علیبان نیز سرگرم کارهای عجیبش بود...
اهالی شهر بی نشان همگی در جشن ازدواجِ آن ها شرکت کرده خوشحال و خندان سعی می کردند تا به سرور و شادی جشن بیفزایند.
در زمین و آسمان جشن عروسی برپا بود و از همه جا   نغمه ی شادی به گوش می رسید. هیچ یک از آن ها رؤیای نیمه شبِ تابستان را از یاد نخواهند بُرد..
چشمه ی آیسو. جاودانه می جوشید و می رفت تا این رؤیای عجیب را در اعماق دریا فرو برد ... .
پایان


اسامی شخصیت های داستان با تغییر نام
* « بیلمان » به جای « تِسه ئوس » ، حاکم شهر بی نشان به معنی دانا
* « یایقاش » نامزد بیلمان ، به معنی ابرو کمان
* « آیدا » به جای « هرمیا » دختر اُدمان معشوق آیاز : اسم یک گل می باشد.
* « اُدمان » به جای « اُجه ائوس » پدر آیدا به معنی مثل آتش
* « آیاز » به جای « اِلکساندر» معشوق واقعی آیدا به معنی آسمان صاف سرد.
* « تایماز » به جای « دختر لوس » نامزد نازلی به معنی ثابت قدم
* « نازلی » نامزد تایماز به معنی پر عشوه
* « نامیلس » به جای « اُبِرون » شاه پریان بر عکس نام سلیمان
* « ائلمیرا » به جای « تیتانیا » ملکه پریان ، نامزد نامیلس به معنی سَمبل خلق
* « علیبان » به جای « پوک یا روبین » نام یکی از پریان : نام یکی از جن هایی که در اختیارحضرت سلیمان (ع) بود
* « شن سس » به جای « نیک بوتوم » نام یکی از بازیگران تئاتر به معنی صدای خوش
* کودکی که نیمی پری و نیمی انسان است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد