اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها
اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها

گرگ حوری سر

میوه های بی حجاب ؛
                         ‌بی آنکه کِرمی خورده باشدشان
   فاسد می شوند.
                             سیبی به من الهام کرد :
  هستی به حجابی بر پاست …

گرگ حوری سر


یکی از شب های تابستان، هوا نسبتاً گرم بود. ساعتی از شب نگذشته بود، که اهالی روستای «درّه سبز» کم کم داشتند به خواب می رفتند؛ ناگهان سکوتِ فضای روستا را صدای پارس سگ ها درهم شکست. سگ ها چنان پارس می کردند که گویی غارتگران  به روستا حمله کرده اند و یا اتّفاق بدی افتاده است!
 بسیاری از اهالی روستا، هراسان فانوس به دست از خانه بیرون آمده بودند تا جویای علّت پارس کردن سگ ها شوند.  همهمه ی مردم با صدای سگ ها آمیخته بود. روستا با نور فانوس ها آیینه ی آسمان شده بود و در هر طرف ستاره ای خود نمایی می کرد.
سگ ها هم چنان پارس می کردند و مردم، فانوس به دست در بام های کاه گِلی، اطراف را می پاییدند. صدای اظهار نظرِ مردم، از هر طرف به گوش می رسید!
یکی می گفت: « نکند! دزدان به روستا حمله کرده باشند؟!»
دیگری می گفت: « نه! این طور نیست اگر دزدان بودند تا به حال چند جا را آتش زده بودند. »
و شخص دیگری که « حیدر » نام داشت و مثل بسیاری از اهالی با لباسِ خواب بیرون آمده بود می گفت: «شاید حیوان درنده ای چون گرگ یا خرس به روستا هجوم آورده که باعث سر و صدای سگ ها شده است... » هنوز سخن حیدر تمام نشده بود که دیدند، گرگی هراسان از روستا خارج شد و سگ ها زوزه کشان، در پی گرگ!
طولی نکشید که سگ ها و گرگ از دیدِ اهالی روستا ، که در سیاهی شب به سوی دشت می دویدند، محو شدند  فقط از دور صدای ضعیف ِ پارس سگ ها بود که به گوش می رسید.
اهالیِ روستا هراسان هر کدام به طویله های خود سر      زدند که مبادا ، گرگ به دام هایشان آسیبی رسانده باشد!
دقایقی پس از فراری دادنِ گرگ ، سگ ها یکی یکی به روستا برگشتند. اهالیِ روستا نیز دوباره به خانه ی خویش برگشته ، به استراحت پرداختند. ساعاتی از این حادثه      می گذشت و هر از گاهی ، پارس سگ ها سکوتِ روستای درّه ی سبز را به هم می زد ، گویی روستا ، روستای ساعات پیش نبود ، سکوتی بر روستا حاکم شده بود که با آواز جیرجیرک ها و سگ ها شکسته می شد. در سکوت حاکم بر فضای روستا، موسیقی دلنواز رودخانه ی  نزدیک روستای درّه ی سبز نیز به خوبی شنیده می شد که گویی بر اهالی روستا به خصوص کودکان، لالایی می خواند.
چیزی به صبح نمانده بود ، این بار به جای پارس   سگ ها آوازِ خروس های  سحری بود که با نوای جیرجیرک ها هماهنگ شده بود.
« بی بی خانم » زنِ « حاجی رحمان » با شنیدنِ آوازِ خروس ها از خواب بیدار شد و نورِ فانوس را کمی زیاد کرد، لحظه ای بعد، طنین دلنشین اذان گوی پیر روستا که               « مش حسین » نام داشت، در فضای روستا پیچید. حاجی رحمان با شنیدنِ نوای « ا... اکبر، ا... اکبر.... » از خواب بیدار شد. آنها بعد از وضو به نماز ایستادند.
بی بی خانم بعد از این که نمازش را ادا کرد به اتاقِ دخترش «پری » رفت تا او را نیز بیدار کند ، وقتی درِ اتاق را باز کرد یکّه خورد ، وارد اتاق شد کسی را ندید! ناگهان فریاد کشید: « پری نیست! ، پری نیست!! » و از حال رفت.
ـ پری کجا ممکن بود رفته باشد!؟ او که همیشه دیرتر از پدر و مادر بیدار می شد! ما هم که الان از حیاط برگشتیم؟! ـ
حاج رحمان به طرف او دوید ، با کمالِ ناباوری دید ، رختِ خواب پری خالی ست و از او خبری نیست! لباس هایش هم مرتّب کنارِ بسترش.
 هراسان ، همسایه ها را خبر کرد!
همسایه ها که در چنین مواقعی به کمک هم دیگر          می شتافتند به خانه حاج رحمان ، هجوم آوردند ، زن های همسایه با آب دادن به بی بی خانم او را به هوش آوردند ، مردها نیز شروع به جست و جوی پری کردند.
بی بی خانم ، گریه کنان به سر می زد ، موهایش را    می کَند و می گریست و چنگ به سر و صورتش           می انداخت ، زنانِ روستا سعی می کردند او را آرام کنند ، عدّه ای نیز با او در شیون و زاری بودند...
هوا به خوبی روشن شده بود ، خورشید نیز پیدا بود، مردم هم چنان به دنبالِ پری بودند. اهالی روستای         درّه ی سبز همگی در پیِ دختر حاجی رحمان بسیج شده بودند. آن ها نه تنها در روستای درّه سبز بلکه در روستاهای همجوار و دشت ها و صحراهای اطراف نیز در          جست و جوی پری بودند.
ولی هم چنان خبری از پری نبود ، چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. هوا داشت کم کم تاریک می شد.
با تاریک شدن هوا تمامی آن هایی که به جست  و جوی پری رفته بودند به روستا برگشته و در خانه حاج رحمان جمع شده بودند و هر یک از اهالی نظری درباره ی چگونگی گم شدنِ پری می دادند . بعضی از زنان هم با   بی بی خانم گریه و زاری و  شیون می کردند.
حاج رحمان از اهالیِ روستا درباره ی حادثه ی شب ِ گذشته سؤال کرد. او از آن ها پرسید : « نکند! دخترم به چنگ گرگی که دیشب به روستا حمله کرده بود ، افتاده باشد؟! » بعد ادامه داد : « چه کسی دیشب گرگ را هنگام فرار دیده است؟! »
یکی دو نفر از اهالی روستا پاسخ دادند : « ما گرگ را دیدیم که به طرف دشت فرار می کرد ،‌ ولی در دهان او نه گوسفندی بود و نه چیز دیگری! » دیگران نیز حرف های  آن ها را تصدیق کردند.
حاج رحمان دوباره زبان گشود و پرسید : « زبانم لال! شاید سگ ها دخترم را از چنگ گرگ ها رهانده ، خودشان خورده اند؟! »
اهالی روستای درّه ی سبز گفتند : « این ممکن نیست ، زیرا ما تمام روستا ، حتّی روستاهای اطراف و دشتهای آنها را به دقّت گشتیم ولی هیچ نشانی. حتّی خون و استخوانی هم نیافتیم که حکایت از کشته شدن او داشته باشد. در ضمن افرادی هم که گرگ را هنگام فرار از روستا دیده اند. می گویند که هیچ چیزی به دندان نداشته است.... »
حاج رحمان با اهالی روستا چندین روز در پی پری گشتند. جایی نمانده بود که نرفته باشند ولی نه اثری از جسد پری بود و نه نشانی از زنده بودنش. گویی آب شده به زمین رفته بود. رودخانه را نیز در پی او جستند. آب رودخانه کم بود و عمق زیادی نداشت تا بتواند پری را غرق کرده با خود ببرد.
هفته ها و ما ه ها از گم شدنِ پری می گذشت. کم کم داشت این ماجرا در بین اهالی روستا به فراموشی سپری می شد ، امّا مگر می شد داغ دوری فرزند را از دل پدر و مادر دور کرد...!
* * *
دو سه سال از این ماجرا گذشته بود که مردم روستای درّه ی سبز و اهالی روستاهای اطراف دچار گرفتاری دیگری شدند :
ما بین روستای درّه سبز و چند کیلومتری شهر کاروانسرای مخروبه ای بود که هم چنان کاروان ها و مسافران از آن استفاده می کردند.
چند سالی بود که دیگر هیچ کس و هیچ کاروانی         نمی توانستند از آن محل عبور کنند ، اگر کاروانی هم به ناچار از آن جا عبور می کرد جرأت نمی کرد که شب را در آن جا بگذراند. آن جا قربانگاه گشته بود. افراد بسیاری در آن جا،‌ جان خود را از دست داده بودند. اهالی روستای درّه ی سبز و شهرها و روستاهای اطراف ، آرامش را از دست داده بودند. مسافران به جای راه آسان راهِ مشکل را ترجیح می دادند آن ها مجبور بودند از گردنه ای عبور کنند که عبور از آن بسیار بسیار مشکل بود. به خصوص در پاییز و زمستان عبور از این راه غیر ممکن می شد.
کسانی که از قتل گاه جان سالم به در برده بودند     می گفتند: «در اطراف کاروانسرا گرگ هایی هستند درّنده و بسیار وحشی که به هیچ کس رحم نمی کنند. از انسان گرفته تا حیوانات ِ دیگر ـ به خصوص حیوانات اهلی ـ و هر چه به چنگ و دندانِ آن ها بیفتد پاره پاره می شود.»
وحشت و ترس گرگ ها  همه را هراسان کرده بود. کاروان ها و مسافران از ترس، راه سخت و دشوار را به راه نزدیک ترجیح می دادند. زیرا رفتن از آن راه مساوی بود با تکّه تکّه شدن و طعمه ی گله ی  گرگ ها شدن.
چند سالی از این ماجرا می گذشت و هنوز کسی جرأت رفتن از راه کاروانسرا به خصوص در شب را نداشت. مردم هم چنان در هراس و ترس زندگی می کردند و هر از گاهی نیز از اهالی و چهارپایان قربانیِ آن ها      می شد ، چهارپایانی که راه خود را گم می کردند و اتّفاقی به چنگ گرگ ها می افتادند. این حادثه در روزهای مه آلود بیشتر اتّفاق می افتاد.
روز به روز هراسِ مردم بیشتر می شد : « نکند گرگ ها به روستا حمله کنند؟! » مردم روستاهای اطراف شب ها از ترس، اطراف روستاهایشان آتش روشن کرده ،  عدّه ای نیز نگهبانی می دادند تا به این وسیله از حمله ی گرگ ها      با خبر شوند و در صورتِ یورش از حمله ی  آن ها جلوگیری کنند.
***
اواخر فصل پاییز بود پیرمردی به نام « قنبر پینه دوز » ساکن روستایی در همسایگی روستای درّه سبز برای تهیّه ی دارو به تنها فرزندش که به بیماری سختی دچار شده بود ، می خواست، عازم شهر شود.  او باید یا از راه طولانی و دشوار گردنه می رفت و یا از راه کاروانسرا.
پیرمرد برای این که زودتر به مقصد برسد راه کاروانسرا را انتخاب می کند. با این که می دانست رفتن از آن راه ، خیلی مشکل است ولی چاره ای جز این کار نمی دید زیرا رفتن از راه گردنه برای پیری چون او دشوارتر بود.
اهالی روستای « آبی چشمه » او را از این کار منع    می کنند ، هر چه به او اصرار می کنند : « آن راه خطر دارد و اگر الآن راه بیفتی ، هنگام غروب به آن جا خواهی رسید. در این صورت خطر گذشتن از آن جا بیشتر خواهد شد... »
 آن ها هرچه به پیرمرد اصرار کردند که بماند و از رفتن صرف نظر کند ، پیرمرد حاضر به قبول حرف آن ها نشد.
 روستای آبی چشمه که قنبر پینه دوز در آن زندگی  می کرد در جنوب روستای درّه ی سبز ، قرار داشت و فاصله هر دو روستا با کاروانسرا تقریباً به یک اندازه بود.
 پیرمرد با زن و فرزند و اهالی روستا خداحافظی کرد ، خورجینش را به دوش انداخت و چوب دستی اش را برداشت و راهی شهر شد. حتّی به التماس های زن  و فرزند بیمارش نیز توجّه نکرد.
 شمشیر سرما از غلاف بیرون کشیده شده بود و تا استخوان اثر می کرد . با نزدیک تر شدن غروب ، سرما دو چندان شد. پیرمرد با این که چند لباس پشمی روی هم پوشیده بود باز احساس سرما می کرد. در راه فکرهای زیادی به نظرش می رسید. به خود می گفت : « قنبر! مگر واجب بود در این سرما راه بیفتی ، آن هم از این مسیر !؟ اگر طعمه ی گرگ ها شدی چی؟! » بعد دوباره به خود قوّت قلب می داد و می گفت : « ان شاء الله ، به خواست خدا اتّفاق بدی نمی افتد... »
 روستا دیگر از دید قنبر پینه دوز محو شده بود ، همه جا کم کم داشت تاریک می شد. پیرمرد از روستا خیلی دور شده بود. چند بار تصمیم گرفت برگردد. دیگر دیر شده بود و با کاروانسرا نیز فاصله چندانی نداشت. او هم چنان با خود کلنجار می رفت زیر لب چیزهایی می گفت و همین طور به راه خود ادامه می داد. با خود می گفت : « اگر در این روستای خراب شده یا روستاهای اطراف طبیبی بود من به این روز  نمی افتادم. با این حال و اوضاع  خطرناک دیوانه هم از خانه پا بیرون نمی گذارد. آن هم از راهی که سراسر بوی مرگ می دهد. نه! نه! من نباید بمیرم! هر طور شده باید خود را به شهر برسانم حال پسرم خوب نیست ، هر طور شده باید او را نجات دهم !  خدایا ! من تنها همین پسر را دارم ، خودت کمکم کن ! »
 باد نسبتاً سردی به شدّت از روبرو می وزید و بر  سر و صورتِ پیرمردِ پینه دوز که با شال گردنی پوشانده بود چنگ می انداخت. پیرمرد با کمک چوب دستی راه        می رفت و هم چنان زیر لب با خود چیزهایی می گفت... در همین فکر ها بود که خسته و کوفته به کاروانسرا رسید. زمانی که خورشید کاملاً غروب کرده و تاریکی همه جا را پوشانده بود. پیرمرد چاره ای ندید  جز این که در کاروانسرا بماند. با ترس و هراس وارد کاروانسرا شد. به اطراف نگاه کرد. با خود گفت: « مثل این که به غیر از من هیچ جنّ و بشری این جا نیست! » بعد در گوشه ای از کاروانسرا خورجینش را به زمین گذاشت و چوب دستی به دست با ترس و هراس ، شروع به جمع کردن هیزم از اطراف کرد. دقایقی بعد با مقداری هیزم به کاروانسرا برگشت . هیزم ها را کنار خورجین ، روی هم انباشته، ‌آتش زد . لحظه ای بعد آتش شعله گرفت. پیرمرد کنار آتش نشست ، دست به خورجینش برد و بقچه ی غذایش را باز کرده ، مشغول غذا خوردن شد.
 دقایقی از نشستن پیرمرد کنارِ آتش نگذشته بود که صدای وحشتناک ِ زوزه ی گرگی فضای اطراف را شکست. پیرمرد هراسان بلند شده، وسایلش را برداشته ، در گوشه ای از خرابه به دور از دیدرس ، پنهان شد.
زوزه ی وحشتناک گرگ ، هم چنان به گوش می رسید، رفته رفته صدای وحشتناک گرگ نزدیک تر می شد.
پیرمرد هراسان و لرزان نظاره کرد. ترسان و لرزان از این که چه اتّفاقی خواهد افتاد؟! آیا راه رهایی بر او خواهد بود؟!  دید گرگی بزرگ ، درّنده و وحشی ، نعره کشان وارد کاروانسرا شده ،‌ به جایی که آتش روشن بود ،‌ نزدیک شد. زوزه کشان خود را به این طرف و آن طرف زد هر چه گشت چیزی پیدا نکرد.
پیرمرد درجایی پنهان شده بود که تمام حرکاتِ گرگ را به وضوح می دید با خود گفت: «تنها همین گرگ؟! پس گله ی گرگی که می گفتند کجاست؟! نکند کاروانسرا را محاصره کرده باشند؟! » تصورش هم وحشتناک بود پیرمرد دیوانه وار از خود سؤال هایی می پرسید ، ترس چنان بر وجودش چیره شده بود که موهای بدنش سیخ گشته بود.
گرگ مثل این که چیزی حس کرده باشد به هر سوراخ و کنجی سر می کشید ولی هرچه می گشت کسی را     نمی یافت. دقایقی بعد گرگ با اطمینان از این که ، کسی که این آتش را روشن کرده ، از این جا رفته است. کنار آتش دراز کشید.
پیرمرد هم چنان چشم به حرکات گرگ دوخته بود و از ترس به خود  می لرزید. سرمای شب پاییزی نیز لرزش او را دو چندان کرده بود: « نکند گرگ ها از ترس آتش به کاروانسرا وارد نمی شوند؟! پس این گرگ چی؟! خدایا کاش به حرف مردم گوش می دادم این چه کاری بود که من کردم....! »
آتش شعله ور شده ، جرقّه های آن در هوا پراکنده   می شد. اخگرهای آتش که هرگز به ستاره ها نمی رسیدند ، بعد از لحظه ای هوا رفتن در تاریکی شب محو می شدند. اطراف گرگ را شعله ی آتش روشن کرده بود و سایه ی دراز گرگ بر هراس پیرمرد پینه دوز می افزود.
پیرمرد که چشم به گرگ دوخته بود  و به خود        می لرزید ، ناگهان چیز عجیبی دید !
او دید : گرگ بلند شده دوباره به اطراف سری زد بعد به همان جا که دراز کشیده بود ، برگشت و نشست و با احساس گرمای بیشتر، دستانش را به طرف سرش برد و پوستینی را که به شکل سر گرگ بود از سرش بیرون آورده کنار خود گذاشت و دوباره به خواب رفت!!
پیرمرد گیج شده بود : « این دیگر کیست؟! »
 آن فقط پوست سر گرگی بود به صورت نقاب! امّا زیر پوستین سرِ گرگ!! خدای من ، باور کردنی نبود : زنی زیبا با موهای شبگون که چون ستاره در نور آتش می درخشید و اخگرهای آتش چون غنچه گلی در چمن مویش شکفته و زود پژمرده می شد .
کمند مویش هراس در دل شکار انداخت : گرگی به سر آدمی؟! آن هم به این زیبایی؟!
پیرمرد در حیرت و ترس نمی دانست چه کار کند!
زیبایی گرگِ حوری سر نه تنها پیرمرد را ، بلکه زمین و زمان را به حیرت انداخته بود. شگفتی از همه جا می بارید پیرمرد فرزند بیمارش را از یاد برده بود ! باد از شوق و حیرت زیبایی او دیوانه وار خود را به دیوارهای کاه گلی کاروانسرا می کوفت! آتش نیز دیوانه وار به رقص در آمده بود. امّا گرگ بی خبر از زیبایی خویش دست در زیر سر گذاشته ، آرام به خواب رفته بود.
چشمان پیرمرد نزدیک بود از حدقه بیرون بیاید. در حیرت و ترس  نمی دانست چه کار کند! « این دیگر چگونه گرگی ست؟! باور کردنی نبود! نکند او از اجنّه باشد. « جَلّ الخالق!»
پیرمرد دیوانه وار از خود سؤالاتی می کرد.... لحظه ای با خود اندیشید : اگر بتواند پوستین سر گرگ را به آتش اندازد شاید راه نجاتی پیدا کند ، در غیر این صورت مرگ او حتمی ست. ولی چگونه می توانست آن را در آتش اندازد!؟
آیینه ی رخسار گرگ هم چنان در نور آتش           می درخشید ، پیر مرد سرما را از یاد برده بود و هم چنان در اندیشه ی چاره ای بود. کنجکاوی نیز دست از سر او بر نمی داشت ، می خواست هر طور شده از این ماجرا سر در بیاورد ، ولی چگونه؟!
پیرمرد با خود گفت : نکند! گرگ خودش را به خواب زده و برای به دام انداختنِ من دست به حیله زده باشد!؟ نه! نه! نباید زود تصمیم  بگیرم!»
دقایقی هم چنان با دلهره و ترس صبر کرد ، هر چه صبر  می کرد و نگاهش به گرگ می افتاد ، شیفته ی زیبایی او می شد و این آتش بود که زیبایی او را لحظه لحظه بیشتر می کرد! پیرمرد در حالی که هم چنان نظاره گر گرگ بود با خود گفت : « مثل این که گرگ واقعاً در اثر گرمای زیاد آتش به خواب رفته. » به خود جرأتی داد آرام و ساکت از مخفیگاه بیرون آمد تا مبادا با کوچک ترین صدایی گرگ بیدار شود. فوراً بی صدا و پاورچین ، پاورچین به طرف پوستین گرگ رفت. آن را برداشت و در آتش انداخت و به سرعت برق به جایی که پنهان شده بود برگشت و دوباره خود را از دیدرس پنهان کرد.
گرگ حوری سر با شعله ور شدن آتش ، ناگهان از خواب بیدار شد و چشم به آتش انداخت ، پوستین سر را درون آتش دید که موجب شعله ور شدنِ آتش شده می سوخت ، دست دراز کرد تا پوستین را از آتش بگیرد ولی دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته. گردی از ابر غم بر روی ماه گرگ نشست.
گرگ آشفته شده ، موی پریشان خود را به اطراف    می زد : « چه کسی پوستینِ سر را در آتش انداخته! باد که نمی تواند این کار را بکند : پس این کار کیست؟! » هر چه خود را به این طرف و آن طرف زد، کسی را پیدا نکرد، امّا ماجرا را فهمید. فهمید که آدمیزادی در اطراف او خود را پنهان کرده. در حالی که پریشان و آشفته بود ، زبان گشود و گفت: «ای کسی که پنهان شده ای خود را نشان بده ، تو که به ماهیّت من پی برده ای ، قدرت من نابود گشت و در آتش سوخت. دیگر هیچ کاری از دست من بر نمی آید. زیرا تمام قدرت من در آن پوستین بود که آتش زدی! »
پیرمرد می ترسید و از ترس جرأت بیرون آمدن را نداشت. هم چنان از جایی که پنهان شده بود به گرگ حوری سر که آشفته و پریشان به اطراف می نگریست نگاه می کرد!
گرگ با نگاه جست و جو گرش ادامه داد : « من نیز مثل تو انسان هستم. خودت را نشان بده ، دیگر از من نترس. اگر لباس اضافه داری به من بده تا پوستین بدنم را نیز در آورم وقتی لباس را پوشیدم آن گاه به چشم خود می بینی که من نیز مثل تو انسان هستم که در اثر حادثه ای به شکل گرگ درّنده خویی درآمده ام. تو را قسم به خدا ! قسم به آن کس که دوستش داری! خودت را نشان بده و مرا از این سرگردانی نجات بده! »
پیرمرد این بار چون التماس های جدّی گرگ را دید کمی آرام گرفت ولی هم چنان در هراس و وحشت به گرگ نگاه می کرد.
گرگ حوری سر دوباره با التماس از او تقاضا کرد که خودش را نشان دهد. تا اتّفاقی را که بر سرش آمده ، برایش بازگو کند.
پیرمرد با ترسی که داشت از مخفیگاه بیرون نیامد و با ترس و وحشت با آن که سردش بود لباس های اضافی خود را از تن درآورد و به طرف گرگ حوری سر انداخت.
گرگ حوری سر از پرت شدن لباس ها به سویش جای آدمی را فهمید ، امّا دیگر کار از کار گذشته وخوی درّندگی در او آتش گرفته بود. او لباس ها را با پنجه هایش برداشت و رفت در گوشه ای از خرابه ی کاروانسرا پوستین بدن گرگ را در آورد و لباس را به تن کرد بعد به همان جا که آتش فراهم بود برگشت ، پوستین گرگ را نیز خود به آتش انداخت. پیرمرد با مشاهده اوضاع ، ترس و هراس را کنار گذاشت و از مخفیگاه که حالا گرگ (دختر) نیز جایش را می دانست ، بیرون آمد. واقعاً باور کردنی نبود! لحظه ای پیش از ترس گرگی درنده در گوشه ای پنهان گشته بود ولی حالا کنار حوری سرشتی بی نظیر ایستاده!
سِرّ این ماجرا درچه می توانست باشد. آیا سالها مردم از این حوری بی نظیر که در لباسِ گرگی درّنده و وحشی بود ، می ترسیدند یا این که این اطراف گرگ های دیگری نیز وجود داشت؟
پیرمرد در فکر جواب این سؤال ها بود که زبان گشود و از دختر حوری سرشت ، راز این ماجرا را جویا شد.
دختر از این که بعد از سال ها با آدمیزاد حرف می زد از شدّتِ خوشحالی ، ستاره های درخشان شادی ، سو سو زنان از چشمانش جاری می شد. بعد از لحظه ای او به پیرمرد گفت : «اوّل تو باید بگویی که چطور شد از این راه آمدی مگر می دانستی که ممکن است طعمه ی گرگ ها شوی ! بعد من پرده از ماجرایی که به سرم آمده و مرا به صورت گرگ در آورده است ، بر خواهم داشت. »
پیرمرد گفت : من دانسته از این راه آمدم ، زیرا چاره ای جز این نداشتم. پسرم ماه هاست که سخت بیمار است، و روز به روز حالش وخیم تر  می شود. دارویی در روستا و روستاهای اطراف پیدا نمی شود به این دلیل تصمیم گرفتم برای یافتن دارو به شهر بروم. مردم هر چه سعی کردند مرا از رفتن به شهر از این راه منع کنند ، قبول نکردم و به این دلیل این راه را برگزیدم که زودتر به شهر برسم در حالی که می دانستم اطراف این کاروانسرا گرگ هایی هستند که به هیچ احدی رحم نمی کنند. تا این که با این ماجرا رو به رو شدم . راستی آن گلّه ی گرگ که می گفتند کجاست؟! نکند! همه این حرفها دروغ بوده باشد!؟ »
دختر بعد از کمی سکوت جواب داد : « نه! این     حرف ها دروغ نیست ، غیر از من گرگ های زیادی وجود دارد که همه تحت فرمان من هستند آن ها همه از آتش   می ترسند ، چون روح آدمی در من هست. می دانستم اگر احتیاط کنی آتش هیچ خطری ایجاد نمی کند ولی گرگ های دیگر این را نمی دانستند و حتّی نمی دانستند که من آدمیزاد هستم که گرگ شده ام ، به این دلیل وحشت در میان مردم افتاده است. هم اکنون گرگ ها نیز به علّت وجود آتش جرأت وارد شدن به کاروانسرا را ندارند آنها منتظر من هستند وقتی ببینند از من خبری نیست ، از اطراف کاروانسرا پراکنده شده ،  دور خواهند شد.»
بعد از لحظه ای سکوت، پیرمرد به دختر جوان گفت :       « حالا بگو که چه بر سر تو آمد ؟ چه طور شد که به شکل گرگ درّنده در آمدی؟! »
دختر که نگاهش را به آتش دوخته بود چشم از آتش برگرفت و رو به پیرمرد کرد و گفت : « ماجرا را برایت تعریف خواهم کرد. ولی اوّل باید قول بدهی خانه ام را پیدا کنی و مرا پیش خانواده ام برگردانی. در ضمن درمان پسرت نیز به عهده من، دیگر لازم نیست به شهر بروی. »
پیر مرد وقتی دید درمان بیماری پسرش از عهده او بر     می آید. خوشحال شد و از او نام پدر و مادرش را پرسید.
دخترگفت :« نام پدرم حاج رحمان است و نام مادرم بی بی خا.... »
هنوز سخن ِ دختر تمام نشده بود که پیرمرد کلام او را قطع کرد و با هیجان گفت : « پس شما پری خانم ، دختر حاج رحمان هستید؟!»
دختر گفت : « بله من ، پری دختر ِ حاج رحمان و بی بی خانم هستم ولی شما مرا... »
پیرمرد گفت : « بی بی خانم بی چاره ، چقدر به خاطر تو گریه و زاری  می کرد. »
پری گفت : « مگر شما از اهالی روستای ما هستید؟! چطور من شما را نمی شناسم!؟ »
پیرمرد گفت « : نه! نه! من از اهالیِ روستای آبی چشمه هستم. »
پری گفت : « چطور شد که از گم شدن من با خبر شدید؟!»
پیرمرد آهی کشید و بعد از لحظه ای گفت : « هی! آن روز تمام اهالی روستا از مرد و زن گرفته تا کودک و پیر به دنبال تو می گشتند ، خبر گم شدن تو به روستاهای دیگر نیز رسیده بود ولی مثل این که آب شده به زمین رفته بودی. هر چه به دنبال تو گشتند ، نتوانستند تو را پیدا کنند .      بی بی خانم از درد دوری تو چند ماه در بسترِ بیماری افتاد و حاج رحمان نیز چه طور بگویم که به چه حالی بود ، او نمی توانست دوری تو را تحمّل کند ، آن ها هیچ وقت تو را از یاد نمی برند .... راستی نگفتی چه طور شد ناپدید شدی! این پوست گرگ را از کجا آوردی؟! »
پری گفت : « گوش کن تا ماجرا را برایت تعریف کنم ، اکنون حدود هفت سال از آن ماجرا می گذرد. خدا می داند که چه روزهای سختی را در این پوستین ِ گرگ به سر برده ام : آن هنگام به نصفه های شب چیزی نمانده بود. هوا نسبتاً گرم بود و من در رخت خوابِ خود دراز کشیده بودم ، پدر و مادرم نیز در اتاق خود بودند و با هم راجع به چگونگی برداشتِ محصول صحبت می کردند. احساس تشنگی به من دست داد. چون آب در بیرون از خانه بود برای نوشیدنِ آب در حالی که لباس در تن نداشتم به حیاط رفتم ، حیاط باز و بی در ؛ منتهی به کوچه بود. هنوز چند قدمی به حیاط نگذاشته بودم که این  پوستین گرگ درّنده به تنم انداخته شد. من شروع به فریاد و شیون کردم. در نظر خود شیون و زاری می کردم. ولی شیون و زاری من به صورت زوزه ی گرگ در آمده بود . سگ ها با شنیدنِ صدایم شروع به پارس کردند و دنبالم افتادند. من نیز از ترس جانِ خود به صحرا ، پناه بردم تا از دست سگ ها رهایی یابم ، زیرا در چنین وضعیّتی به خانه برگشتن ، برایم غیر ممکن بود.
 ـ می گویند: « هر صد سال یک بار ، در یک سال ، در آن یک سال در یک ماه ، در آن ماه در یک شب ، در آن شب در یک ساعت، در آن ساعت در یک دقیقه ، و در آن دقیقه در یک لحظه ، هر بالغی بی لباس از خانه خارج شود، پوست گرگ یا خرس یا حیوان دیگری به جای لباس به بدن او پوشانده می شود و او به صورت حیوان در می آید. و این گونه بود که پوستِ گرگ نصیبِ من بی چاره شد و مرا از خانواده ام جدا کرد و باعث شد سال ها به صورت حیوانِ درّنده ای به دور از خانواده ام در دشت و صحرا زندگی کنم. » ـ
پیرمرد گفت : « پس آن شب گرگی که می گفتند به روستا حمله کرده ، به وسیله ی سگ ها فراری داده شده است، شما بودید نه ازگرگ های دشت؟! » پیرمرد ادامه داد: « عجیب است ماجرا چه بوده است، مردم  چه  فکرهایی می کردند! بلند شو ، بلند شو راهی روستا شویم باید تا سپیده نزده به روستا برسیم.
نصفه های شب بود ، سرما رفته رفته پر سوز تر       می شد. پیرمرد مشعلی آماده کرد ، خورجینش را به دوش انداخت چوب دستی اش را برداشت و با پری عازم روستا شدند. راه برگشت به روستا نسبتاً آسان تر بود ، زیرا برخلاف سربالایی که پیرمرد  به تنهایی آمده بود ، این بار راه روستای درّه سبز به صورت سرازیری بود ، پیرمرد دیگر ترس ساعاتی پیش را  نداشت. و خوشحال بود از این که توانسته بود به طور اتّفاقی ، پرده از رازی بردارد که سالها مردم از آن وحشت داشتند ، آنها صحبت کنان راهی روستا بودند....
نزدیکی های صبح که چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود، پیرمرد و پری به روستا نزدیک شدند از دور نور   پنجره های کوچک خانه های کاه گلی سو سو می زد و حکایت از بیدار شدنِ مردم روستا برای اَدای نماز صبح    می کرد ، هر از گاهی نیز صدای پارس سگ ها و آوازِ خروس ها شنیده می شد. بعد از دقایقی پیرمرد و پری وارد روستا شدند.
پری با وجود این که هفت سالی دور از روستا بود احساس می کرد که روستا تغییر بیشتری نیافته است ،  مثل شخص تازه وارد چهار چشمی و با کنجکاوی تمام به روستا و اطراف نگاه می کرد. گویی آن هفت سال برایش هفت صد سال گذشته بود. با وجود این که روستا تغییر چندانی نیافته بود برایش جالب و حیرت انگیز بود ، او احساس خوشحالی می کرد.
گاهی برمی گشت و به راهی که آمده بود نگاه می کرد، حتّی دردِ پای برهنه اش را نیز ، که مسافتی دراز را با آن ها طیّ کرده بود از یاد برده بود.
آن چنان غرق تماشای روستا شده بود که نفهمید چه موقعی به درِ منزلشان رسیده است. قنبر پینه دوز او را به خود آورد و گفت : « اینجاست ، رسیدیم این خانه ی شماست. »
پری با دیدن خانه ، قلبش از شدّت شوق و هیجان بال و پر می زد ، برخلاف سالها پیش که حیاطشان در نداشت این بار برای حیاط درِ چوبی بزرگی نصب کرده بودند.
پیرمرد یکی دو بار چفته ی در را محکم کوفت.
از داخل خانه صدایی بلند شد : « کیستی »؟! صبر کن آمدم! »
پیرمرد جواب داد : « منم مش قنبر پینه دوز! »
....
(پاییز 76 13 اردبیل)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد