اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها
اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

اشعارضیغم نیکجو ـ اردبیل

شعرها و دلنوشته ها

غربت

همیشه، از انباری خانه، عطر غربت می تراوید.

چه ساده بودم

که با جوهر قارچ های غربت

غریب بودنم را روی برگ های طراوت ‌‌‌‌‌‌می نوشتم!

 نمناکْ خانه ام

پر از شمیم غربت خویشتن؛

 بالاتر از آن

ــ با فاصله ای هر چند کوتاه ــ

بوی خوش زندگی می درخشید

بوی خوشه های گندم زیست

نور گرم شقایق

در دشت سبز بامها!‌

 همیشه، غربت روزنه ای داشت

و من

از روزنه ی غربت

با قلب بی نهایت خورشید

پیوند مهربانی بسته بودم .

 *

 حیف! خانه ها  بی روزنند

و من

دیگر نمی توانم با طناب نور

به خورشید بپیوندم‌!‌

آن روز

وقتی قافله ی شب

در چشمان تو اتراق کرد

باد از پاها کوچ کرد

و پاها

ــ از آن پس ــ

به کندی کوچ کردند .

چه اتراق محضی!

روزنه را کُشت

بوی زندگی مرد

پَرهای آوازم را شکست

قفس زنده شد

بامهایم را

عقیم کرد و سیه پوش!

خواست غربت را

 به غریب بفهماند

آب را

 به ماهی!‌

 *

 می دانم

می دانم که باد

گریه کرده است

بذر سرخ  شقایقها  را

بر بام خانه ی من!‌

 امّا نمی دانم

به انتظار تولدی دیگر باشم

یا زودتر از وقت موعود

خورشید شوم

خورشید! ...   

 

(آذر ماه 1375 اردبیل)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد