از آب های خفته
سوسو می زنند :
ستارگان امّید
چلچراغ روشن ِنیلوفران !
*
آسمان شهر
دیرگاهی ست
مرده ست !
مهتابی نیست
ستاره ای نیست
آبی نیست
خورشیدی نیست
ابری
رعدی
بادی
برفی
تگرگی نیست
امیدی نیست !
مرگی ...
*
کوچه به کوچه ی شهر را
بال می زنم
شب در تاریکی ،
گم شده ست
چشمها
پاها را نمی شناسند
...
شبِ شهر
مرا
می بلعد !
گویی
رنگی مرا
نیست می کند
امّا می دانم
همیشه
پشت ظلمت
نوری هست !
(آبان ماه 1378 اردبیل)