در سرزمینی که اوّلین دیدار
آخرین وداع خواهد بود
عاشقانه خواهم زیست
عاشقانه خواهم مرد!
سالها بود کنج خرابه ی محنت
ــ در دیاری غریب
جا مانده از یادها
در آسمانی از درد
با گذرنامه ی مرگی که از همان دوران کودکی
روی جیب دلم بود. ــ
لحظه شمار فرا رسیدن مرگ بودم،
امیدم طلوعی نداشت
غروب بود و
غروب بود و
غروب …
یک شب،
آسمان، شکافت
ستاره ای فرود آمد
و ظلمت دلم را،
چراغ افروخت
آتشی به پا کرد
که حالا
سالهاست به همان آتش،
ــ هر لحظه ــ
هزار بار می سوزم!
آمدی
آمدی و با آمدنت
زندگی سرگردان شعرهایم،
سامان گرفت.
درست است که حالا، چاقوی حسادت حسودان تیز است
ولی همین حسودان، به تیغ تیز خویشتن
نابود خواهند شد.
عزیز!
دیر آشنا شدیم و زود
دلهایمان به جام فراق تر شد.
رفتیم، بی آن که بخواهیم
می دانم درد انتظار،
درد بزرگی ست!
ولی چه چاره !؟
راستش
دیگر خسته شده ام
صبرم به جگر خون شدن
و دردم به مجنون شدن انجامیده ست!
آن روز
نگاهت می گفت :
« امروز که می روم ، فردا نرسیده باز خواهم گشت.»
امّا بعد از سالهای همان فردای نرسیده
چمدانم را بستم ! …
سالهاست
گلشانه های مژگانم، در حسرت نوازش گیسوان مست تو
پژمرده ست.
گمان می کنی
با این همه راهی که آمده ام
خسته خواهم شد!؟
نه! پناه آبی عشق!
باور کن تا لب چشمه ی مرگ با تو خواهم بود
و لحظه ای
دل از تو
تهی
نخواهم کرد.
وقتی در تنگنای سکوت غربت خویشتن می پوسیدم
دست نگاه تو
پناهم شد
از همان لحظه
خویشتن را
به رود نگاهت سپرده
بر ریشه ی دل تو پیوسته ام
مطمئن باش
ریشه ی عشقمان
ــ به هیچ آتشی ــ
نابود نخواهد شد!
بگذار،
دندان کینه تیز باشد
بگذار،
هر که هر چه در سر می پروراند ،
بپروراند!
ما خدایمان را داریم
دست در دست او نهاده
دل،
به او سپرده ایم.
شکوه روشن مهتاب!
تمام پیشانی زمین سرشار از آیه ی آرامش تست
بلبل و سهره با صدای تو می خوانند
نوروز و اقاقی عطر چشمان ترا دارد
سرو و صنوبر و چنار ، بی قامت تو
راست نیاید
آفتاب ،
بی مهر رخت نور نپاشد
هر میوه به اشراق تو بر بار رسد
ــ من هم که به ناز تو با دست نیاز آمده ام ــ
عزیز!
چشمانت عالمی را حیران کرده!
روا نمی دانی که من، سرگردان تو باشم!؟
بگذار دیوانه ی تو باشم
بگذار سرگردان تو باشم
بگذار به پایت
قطره
قطره
جان سپارم!
تنها هوای رُؤیای چشمان تو مرا اُمّید بندگی ست!
قسم به شاخه های رو به دعا خشکیده ی صنوبران
قسم به بلور دیدگان بی قرار
قسم به آیت عشق
لحظه ای نیست
چشم انتظار تو نباشم!
...
خدا می داند
درختان،
با من زار؛
گیسو پریشان کرده
رودها را گریسته اند
دل تو ؛
کتاب مقدسی ست
که خداوند
ــ به زبان مهربانی ــ
بر پیامبر چشمانت
عطا
فرموده است.
دلم می خواست سوای نگاهم
زبانم نیز
جواب مهر نگاهت را می داد
ولی چه توان کرد عزیز
زمانه است و هرم مهر سکوت!
سوز عاشقانه ی دل!
همه نذر می کنند شمع روشن کنند
من نذر می کنم :
شمع وجود خویشتن را به پایت بسوزانم
نه، پر قرار و صبور خواهم ماند
و نه، خواهم گذاشت کسی آتش فتنه بیاشوبد
امّا نه! ما از عشق رویینه تنیم!
بگذار هر که هر چه در سر می پروراند، بپروراند!
ما
از عشق
رویینه تنیم!
پایان شب انتظار!
می خواهم لااقل
وقتی کبوتر جانم برای همیشه به پرواز در می آید
در تو باشم
تا بتوانم
به دستان تو
انگشتری بوسه بنشانم
می خواهم
در تو باشم
در سرچشمه ی مهربانی چشمانت
برای تو و نگاه تو
پروانه ی جانم
نثار
مهتاب چشمان تو باد!
لاله با دست باد سلامت می داد
من، با لب نور
سلام لاله و من
ــ همیشه ــ
صمیمی بوده ست!
پیچک طلایی خورشید!
رُؤیای جزایر عشق!
طلایه ی شعر سپید!
هر شب، سوسوی شعرهای نسروده ی ترا
همراه نامه های نطلوعیده ی تو
زیر روشنایی چشمانت
مرور می کنم!
تلاوت آیه ی عشق!
رایحه ی سبز بهشت!
مگر رود گریه هایم
که این گونه مرا
انگشت نمای این و آن کرده بس نیست!
به ضریح طلایی پیچک چشمانت قسم!
هر لحظه
هوای گرد و غبار پای تو می بوسم!
خیال نازک گل!
تاراج دل و دین!
می گویند :
« ستاره ی سبز ، شبیه شمایل چشمان تست! »
باور نمی کنم
آخر آن ستاره ی سبز
تنها
شبیه شمایل چشمان تست!
آن روز که گم شدم
غرق جنگل سیاه چشمان تو
سوسوی مست تمام ستاره ها را نوشیدم
حالا
آسمان
هر شب سوسوی تمام ستاره ها را
از من
می بارد!
*
تجسم رُؤیای هزار ساله!
اسطوره ی عشق!
نغمه ی سکوتستان چشمانت
مرا به مرز جنون کشانده ست!
چگونه این نغمه ها را فراموش کرده ای!؟
بعد از هزاره ی هفتم فراق سیاه
می خواهم
برای چشمانت؛
ــ این :
روشنی آینه ها
حقیقت تمام رُؤیاها ــ
نامی انتخاب کنم :
( خورشید سیاه )
به خدا
همیشه پیش از خورشید متولّّد شده ام
و خوب می دانم
آفتاب
همیشه از مشرق پیشانی ی تو طلوع می کند!
*
خواهر پریشان آب!
پریوشهای بنفش!
کاش! مژگان چشمان تو بودم و
هردم به طواف کعبه ی چشمت؛
قربان منای گونه های یاس تو می شدم!
عزیز!
مادر آب و آینه!
تبسم ترانه ی باران!
کعبه ی چشمان تو
ــ بی آن که بخواهی ــ
سرشار از خنده های مست عاشقانه است!
*
ژرفای تماشا!
آرامش آبی آسمان!
سالهاست در کعبه ی چشمانت
تمام عالم هست و نیست را
به تماشا نشسته ام
در عالمی که سرشار از بدی ست
آسمان
سرشار از نیلوفر چشمان تست!
*
خورشید سیاه!
نجوای عاشقانه ی دل!
این اتفاق ساده نیست که من
ترا بخواهم و
تو
مرا!
و این روزگار
نه!
این روزگار نه!
این مردم :
ــ آشنایان به ظاهر دوست ــ
میان من و تو
سدّی از فولاد زنند و
برای نابودی پیوندی که سالها پیش
خدایمان
از یک خاک بنیان نهاد
بکوشند
چه خیال باطلی!!
همیشه
در کویر سیاه حسادت و کینه
عقربی راه می رود
ولی ، خدا را چه باک از این نیشها!
*
ترنّم ترانه ی باران!
مادر ایثار!
کسی که در سرچشمه ی مهربانی چشمانت به رویین تنی
رسیده
مگر می تواند ، مهربان نباشد
باور همه رؤیاها، سیل اشک دیدگان بی قرار من است!
اگر غرق منی، چگونه مرا فراموش می کنی!؟
به خدا
هیچ وقت غروب چشمان ترا
آرزو نکرده ام!
هیچ کس چون من ،
مشتاق دیدن اشراق چشمان تو نیست!
ای نور!
من
بارها طعم سیاه شب را چشیده ام
اینک که خورشید چشمان تو؛
جوشن نور پوشیده ست!
من ـ زائر ضریح طلاییِ چشمان توـ
به عقرب شب؛
خواهم گفت:
« دیگر
ازین پس بیهوده مپوی! »
*
پونه ی وحشی دشت!
نقوش رنگین بهار!
تو آشنای راههای شمال بودی و
من
آشنای راههای جنوب!
گفتم می آیی دست در دست هم؛
کبوترانه
سوی آسمان آبی سبز
پر می گیریم!
هی! …
بعداز سالها که به هم می رسیم
شمال و جنوب
شرق و غرب
همه و همه؛
دلهامان را می پایند
تا مبادا!
شهابی از آسمان چشمت
دشت دلم را
سیراب کند!
حال که این گونه می روی
دست کم
بگذار
دشت دلم
پُر از غزل غزال نگاهت باشد!
*
اناالحق حسین!
آیه ی مقدّس عشق!
سالهاست در کودکستان عشق، پرسه می زنم
گاهی همراه درختان،
شب و روز
در پاشنه ی کوه
کنار بستر رود
به تماشای آب
عشق را مرور می کنم!
زندگی ام نقاشی شعراست به رنگ طلایی کلمات
نمی دانم
ما شبیه ترانه هامان زندگی می کنیم
یا ترانه هامان شبیه زندگی ما هستند
هر چه هست
انگار کسی با دست من، سرگذشت مرا
پیش ازآن که اتّفاق افتد
می نگارد!
خوب که گوش کنی
در آه ناله های مِه گرفته
رازِ آوازِ مرا
خواهی شنید
*
تلاطم نگاه عاشق من!
سجود همیشه سبز سنگ!
تمام کلید ها را به دریا سپرده ام!
مردم، دیوانه ام می انگارند
سالهاست دم در بسته؛ در تقلّایم
به امید آن که شاید
لااقل
ــ برای لحظه ای هم که شده ــ
درِ قلب مرا
تو بگشایی
دلم آشیانه ی نگاه تست
چونان که
نگاهت آشیانه ی دلم!
باور کن به ژرفای نگاهت رسیده ام
که این سان
عاشقانه
آب شده
پر می گیرم!
خوب که به آینه ی چشمم نگاه کنی
شورعشق بی نهایت خویش را
ــ درعشقه ی وجود من ــ
که به روشنی چشمان تو در تلألوست؛ خواهی دید!
*
ای نور!
ای حقیقت سرخ!
رفتی؛
رفتی امّا با وجود عالمی از نشانه هایت
بعد از سالها جستجو
هنوز که هنوز است
رد پایی از تو نیافته ام!
…
چقدر ساده هستم!
چقدر ساده هستم!
آخر « نور » را که رد پایی نیست!
*
خواهر پریشان ماه!
آذین گیسوان اقاقی!
می دانم
آن روز که می رفتی
من اگر
ــ دور از
غفلت گیسوی سیاه گندم ــ
به دنبال تو
پا به پای رود می شتافتم!
این سان
غریبانه
جا
نمی ماندم!
قسم به آیه های سبز سپیدار
ازین پس،
لحظه ای هم
ــ برای ماندن ــ
درنگ نخواهم کرد!
در پیچ کلامت اتراق کرده؛
ـ شب و روز
مست و بی قرار ـ
سکوت جاده ها را؛
خواهم نوشید!
*
سرمه ی سرخ شفق!
داغ دل شقایق!
گمان مبر که از شکست تو خبر ندارم
هر سال
فصل پابوسی برگ درختان که می رسد
به یاد سال روز پرپر شدن شقایق
داغ دلم
تر می شود!
و گنجشکان
ــ سراسیمه و مشتاق ــ
در آسمان تنهایی من؛
نغمه ها می نوازند!
این جا
هر روز
بر ساحل شن آلود دریا
کنار خاطرات خویش دراز می کشم
خاطراتی که هر لحظه زیر امواج گریه هام
خیس عشق می شوند!
تک تک ذرّه های عالم
سرشار از خاطرات من و تست!
قسم به نشئه ی خوشه های انگور!
اگر نفس گرم تو محو هوای زندگی نبود
لب از این هوای مست
تَر
نمی کردم!
*
نیایش سبز صنوبر!
باور تمام رؤیاها!
باد اگر نمی وزد؛ بگذار نوزد!
باران اگر نمی بارد؛ بگذار نبارد!
گل اگر نمی روید؛ بگذار نروید!
…
دلی دارم پر از آه باران و
سرشار از
شکوفه های مست یاس!
نیایش سپید سپیدار!
مژده ی معطر یاس!
من با دست خود دلم را به دریا سپرده ام
هیچ کس تقصیری ندارد!
همین پسین پریروز!
موج سیاه گیسوی پری کوچ غمگینی؛
دلم را غرق کرد،
بهار که فرا شکفد
دشت
پُرِ آواز مروارید عشق خواهد شد!
حالا دلم
به باغچه ی کوچک حیاتِ اجاره ای خوش است
گنجشکان :
عاشقانه می خوانند
و باغچه :
بوی پریوشهای بنفش می دهد.
(23 فروردین 1380 اردببل)
وقتی تجسّم رُؤیای خورشید
خاکسترم می کند!
چرا عاشق نباشم!!
پاییز هم حوصله ی پریشانی مرا ندارد!
می گویند : « دعای باران اردی بهشت
شفای تمام پریشانی هاست! »
دیگر، حساب روز و ماه و سال را از یاد برده ام
نمی دانم بعد از هزاره ی هفتم فراق سیاه
سمند سال
به کدامین هزاره پا می نهد!
*
با کوله باری از آینه
در کولاک سکوت
گلسروده های جاده ها را می نوشم!
با این که پاهایم رنگ غروب پوشیده اند
ولی دلم
از تپش سبز چشمان تو بارانی ست!
سالهاست فانوس بابونه های کنار جاده
مرا به سوی سوسوی چشمان تو می خواند!
رود
سرشار از گریه ی گیسوی پریشان تست!
بی جهت نیست که باد این گونه پریشان است؛
او در حوالی سجود من
گریه ی دریا را شنیده است!
می گویند : پریشانی تو از آن است که :
سالها پیش
ــ در شیطنت کودکی ــ
بادبادک دلت را
در آسمان پر تلألو خورشید
گم کرده ای!
ترانه ی تار باران!
آیا دعای باران اردی بهشت
شفای تمام پریشانی هاست!؟
خاکستر شعرهای پریشان من، چه می شود!؟
*
شکوه روشن مهتاب!
روشنی ظلمات خورشید!
در شهری که پُر از اشباح شب است و
زالوی شب با ولع تمام خون روشن روز را می مکد!
در شهری که مادران
ــ از سر بی حوصلگی ــ
کودکان را در لباس شسته، از طناب رخت آویخته اند!
در شهری که کودکان
عروسکان خویش را تازیانه می زنند!
در شهری که حرمت نان و نمک
زیر خرسنگ شراب
جان می دهد!
در شهری که قاصدکان
ـــ در منقل بنگ و افیون ــ
می سوزند و
تبسم مهتاب را توده های ظلمت شکسته است
…
چگونه می توان، گل داد!
چگونه می توان، پر زد!
چگونه می توان … !؟
فکر می کنی از فوج این همه نامه
کبوتری به مقصد رسیده ست!؟
نه! لطافت بنفشه ی بهار!
این همه سال
تنها به رقص خاکستر باد
دل
خوش کرده ام!
حالا می دانم
هوای خانه
سرشار از عطر غربت عنکبوت است!
*
خورشید را سر بریده اند
چیزی به غروب سایه نمانده ست
خورشید
غرق شفق شقایق
پَر
پَر
می شود
آسمان سیه پوش سوسوی ستاره می گرید!
می گویند : « دعای باران اردی بهشت
شفای تمام پریشانی هاست! »
*
تقدّس نگاه عاشق من!
مژده ی باران اردی بهشت!
پر پنجره ها را
باز کن
باور سبز باران و سفره ی رنگین زمین
سرشار از هوای خاطرات من و تست!
مگر نمی دانی
تک تک آیه های عالم؛
از این خاطرات،
جان می گیرند!
به خدا
ذرّه
ذرّه خاک
قطره
قطره آب می شوم و
نمی گذارم
خاطره ی مریمی
از فراق عشق سرخ تو خشک شود!
بگذار عالم، هم چنان مست از جرعه ی من و تو باشد
بگذار گیسوی پریشان خورشید
زیر سایه ی من و تو جاری شود
…
می گویند : « دعای باران اردی بهشت
شفای تمام پریشانی هاست! »
*
هیاهوی دل بی قرار!
نسیم جاودانه ی عشق!
می گویند راه پراز سنگلاخ خار است و
چیزی به آتشفشان انار نمانده ست!
حال که این گونه می روی
دستِ کم
تفأّلی بزن
ــ بعد ــ
برو
به حافظ بگویید :
دیگرغزلی برای تفأّل نمانده ست!
حالا سالهاست خورشید هم،
به تفأّل سبزینه ی چشمان تو پرواز می کند!
راه، پُر از سنگ و خار است؛ باشد!
آسمان، غرق شفق شب است؛ باشد!
…
من صلیب گونه های یاس ترا
ــ به جان ــ
می بویم!
*
رایحه ی زلال باران!
شفاف ترین ترانه ی آب!
تا آبرویم نرفته ست
بگذار باران ببارد
بگذار زیر گیسوان باران
ترانه ببافم
بگذار غرق سیلاب خورشید
هیچ شوم
وقتی ابر
گَرد پای ترا به تبرّک می بوسد
چرا
زیر باران نرویم!؟
*
تکلُّم ترانه ی امّید!
غزال غزل های آب!
همیشه از صدای قلم سبز تو
پچپچه ی عاشقانه ی چشمه و سنگ را شنیده ام!
تارکِ چشمان تو
سرشار از بال بهار است!
فکر می کنی
نغمه ی سپید صراحی آبشار چشمان ترا
فراموش کرده ام!
به خدا
صدای سکوت امواج چشمان تست که مرا
به نهایت رُؤیای عشق می برد!
همیشه
چشم بسته
کوچه پس کوچه های گل سرخ را
پَر زده ام
هیچ یأجوج و مأجوجی نمی تواند
جلوی عروج رُؤیاهای مرا بگیرد!
هر لحظه
غرق رُؤیای سایه سار سارنگ داودی ها
از نهفته ترین راز چشمانت
ـ که سرشار از شکوفه های ناب انگور است ـ
شیداترین ترانه ها را خواهم سرود!
ابرها حقایق گریزان بارانند
سیل اشک دیدگان دلم
رگبارآشفته ی تمام رُؤیاهاست!
باورهمه ی رُؤیاها
ژرفای قلب من است که در ذهن روشن آب جاری ست!
*
رُؤیای روشن آب!
تبسم ترانه ی مهتاب!
تا ماه در آب غرق شود
هزار نیلوفر پروانه،
جان خواهد داد!
به پروانه ها بگویید :
ـ با این که سالهاست تشنه تر از دریای کویرم ـ
هرگز
ماه را در پیاله ی آب ، نخواهم نوشید!
قسم به التهاب داغ شقایق
هیچ وقت
میان پیوند گل و آب و آینه
سنگی
نیانداخته ام!
شفاف ترین ترانه ی ماه!
پرواز این همه پروانه
دور سرم
نشانه ی چیست!؟
(خبر از آتش درونم نیست!؟)
می گویند : « دعای باران اردی بهشت
شفای تمام پریشانی هاست! »
*
تسلّای دل ریحانه های بنفش!
شادی اندوه عشق!
یک بار
تنها
یک بار آه خویش را
ــ زیر سنگ ــ
پنهان کردم
وقتی آه من زیر سنگ، گُل می دهد
وقتی از آه من سنگ؛ گُل می شود
چگونه، اقاقی به آتش آه من؛
مزیّن
نگردد!!
چگونه آینه از آه من
رنگ نبازد!
چگونه باد بوی پریشان من ندهد!
چرا
باد را
ــ به جرم کشتن موج ــ
تازیانه می زنید؛
او که کاری نکرده ست
فقط آرام
لحظه ای
کنار من
در چشمان نیلوفران آبی
شورانگیزترین راز آرامش قوی آسمان را
به تماشا نشسته است!
آخر او یار دیرین من و
پیغامبر گریه های بی وقفه ی من است!
ـ حالا می فهمم
ریحانه های بنفش دلت
طئنه ی زخم از عشق بی خبران است! ـ
*
سریر بلند عشق!
حضور روشن آب!
من، شنزار جان توام
تو در من جاری هستی و
من؛ در تو
به آرامش ابدی رسیده ام
به اسرافیل بگویید :
بیهوده در صور ندمد!
تنها
به صور پری نغمه های دریایی چشمانت
جان خواهم گرفت!
*
سایه ی سوره ی مریم!
تقدّس چلیپای مسیح!
دیشب در غار حرای نگاهت
درآن شهلاترین ترانه ی نرگس
ــ بی واسطه ی خواب و فرشته ــ
در ملتقای نور و آینه
خدا را دیدم!
او
مرا
به رسالت دین عشق مبعوث کرد!
*
می گویند :
« دعای باران اردی بهشت
صدای آیه ی شیداترین ترانه ی چشمان تست! »
(سوم اردی بهشت 1380 اردبیل)
اجازه می گیرند
در شگفتم!
برای نفس کشیدن چه می کنند!
ماناترین ترانه ی خورشید!
طلوع شکوفه ی صبح!
اوج شوکت آفتاب!
در بود و نبود
در شمال و جنوب
در شرق و غرب
در هر کجا که باشی
تنهاترین آرزویم:
ــ در بودن و نبودن ــ
رُستن در تو و نَرَستن از نگاه تست!
طراوت رنگین بهار!
نیاز نفسهام!
گفتی :
« تا گیاه غمگین فراق گل دهد
باز خواهی گشت! »
سالهاست
گیسوان مضطربم
ـ در آستانه ی اندوه بنفش ـ
چشم انتظار باز آمدنت!
بی تاب ترین نغمه ها را می نوازند!
لب کوزه ی چشمانم
هنوز تر از مهتاب است!
دیگر به هزاره ی هشتم فراق سیاه هم؛
چیزی نمانده ست
دشت سرشار از غنچه های شکفته ی غم است و
عالم، سرشار از عطر غربت نگاه تو
امّا تو باز هم ...
کجاست آن پرنده!؟
کجاست آن پرنده که همیشه
آواز روشنی از فروغ چشمان تو می خواند!؟
خدا را!
هیچ وقت ماه را در شب محو نکرده ام
که این گونه
خورشید را از من دریغ می دارید!
وقتی از ریشه ی ازل، دلم زرد است
بر من از سبزه چه می گویید!
تمام شمعدانی های پنجره پوسیده اند!
صدای زوزه ی پاییز
خواب از کودکان و آرامش از آسمان
ربوده ست!
دیگر چیزی به بارش سفید ستاره نمانده ست!
دارم در حریق پاییز خاکستر می شوم
می گویند :
« دروازه ی پاییز، به روی همه باز است
و ما ــ خواه ناخواه ــ
باید از آن
عبور کنیم! »
پشت دروازه ی پاییز
آرامش سفیدی
ـ تا خدای بهار ـ
جاری ست!
آیا از آن آرامش سفید خواهیم گذشت!؟
آیا به رُؤیای رنگین پروانه خواهیم رسید!؟
…
کجاست آن پرنده!؟
کجاست آن پرنده که همیشه
آواز روشنی از ظلمات چشمان تو می خواند!؟
*
شهر پر از بوته های خار است!
هیچ پرنده ای
حتّی جرأت پرواز از فراز شهر را هم،
ندارد!
در آستین شب
خنجری خون آلود
آرامش از مردم ربوده ست!
سگان ولگرد
ـ سر بر زباله دانی ـ
اسراف می کنند؛
گربه ای
روی دیوارهای شب
در جستجوی لقمه ای نان !!
شما که همیشه از گل و آب و آینه سخن می گفتید!
شما که از نهایت آرامش آسمان خبر می دادید!
شما که دم از نفس سبز مسیح می زدید!
…
حال
این همه صلیب و ظلمت و سنگ
برای چیست!؟
سالهاست
آیه آیه ی قرآن
بر سر نیزه های زبان جاری ست!
امروز اگر در شعله های بنفش غروب
خاموشم کردند!
فردا
با آتش فشان خورشید
چه می کنند!
ناز روشن مهتاب!
تبلور عشق!
من
بارها و بارها راز چشمان خیس ترا بوسیده ام
ولی تو
همیشه
از کنار دل خیس من،
بی تفاوت گذشته ای!
درست است؛
آنان را که « ما » می شوند
تبعید می کنند!
و بر آنان را که به « من » می بالند
تندیس یادمان می کارند!
*
غریب دلنواز!
گیسوان رها!
حال اگر جایی برای زندگی کردن نداریم،
مطمئن باش
جایی برای مردن هم
نخواهیم داشت!
بارها از سکوت سیاه نگاهت
روشنی ِحیات عشق را نوشیده ام
بگذار
به هرنقطه از ظلمات کویر که می خواهند
تبعیدِمان کنند!
دیشب
در آیات خواب
دستان تو
لبهای مرا
نه!
لبهای من
دستان ترا
می بوسید!
تو، انگشتری ماه را به من هدیه دادی
من، گردن آویز خورشید را
…
تشنه ام
پرده از پنجره بردار
خسته ام
بگذار دمی ،
ـ تنها دمی ـ
زیر سایه ی چشمت بیارامم!
سردم است
سردم است بگذار تا زنده ام
گرم آواز نگاهت باشم.
دست مرا بگیر!
دست مرا که پر از فوّاره ی ترد خواهش است
هرگز
ــ در سیاهی غربت ــ
رها
مکن!
بیا و مگذار
شب روی بالهایم اتراق کند!
بگذار تا زنده ام
ـ در پناه سایه ی گیسوانت ـ
عاشقانه ترین ترانه ها را بسرایم!
در کجای این دریای بی کران
پریوش بنفشم غروب کرد!؟
سالهاست
بوتیمار دلم
در آستانه ی ساحل
زیر تابش باران بنفش
طلوع پر تلألُوِ تو را
به انتظار نشسته است!
…
نه آمدنمان را کسی باور کرد
نه عاشق شدنمان را
ونه؛ رفتنمان را!
باور کن
چیزی نمانده ست
دارد یک سر این دایره را
موریانه
می خورد
دیگر
تو از آمدن و
من از رفتن
ـ به سر وقت رسیدن ـ
پشیمان نخواهیم شد!
همین پسین پریروز
فروغ چشمان پری کوچک غمگینی ندا می داد :
« تنها
تنفس هوای ماندن است که
ملولت می کند! »
می دانم
بعد از ما
فاخته ها
سر قبر خاطراتمان
فاتحه خواهند خواند!
بر خیز !
دیگر تنگ دریا نیز تنگ است !!
(پانزدهم خرداد 1380 اردبیل)
آواز مرا شنید
خوب در سکوتش غرق شد
آنگاه
عاشقانه
بسویم، پر کشید!
برآن که عمری ست
همه ی روز و شبش را به انتظار نشسته ست؛
چه ساده می گویی :
« برو
منتظرم
نباش! »
*
هیچ وقت؛
خورشید را
به زیبایی آن روز که در را به رویم گشودی
ندیده بودم!
چگونه در پی طلوع آن لحظه
بیقرار نباشم!
حال آن که
درعمق شب
« خورشیدی »
انتظار مرا می کشد!
قافله ی موج
ـ برای رسیدن به ساحل ـ
بی تابی می کند
ساحل،
چگونه
دریا را
نگرید!
عزیز !
انتظار امید زندگی ست
به قیمت
ـ هر لحظه ـ
جان دادن !
زیبایی مهتاب از آن است
که در ظلمات می درخشد!
چونان که
نیلوفر از مرداب!
*
بیش از هشت هزاره از مردنم می گذشت
حوالی رُؤیاهایم :
پُر از ترانه ی دریا و زمزمه ی عاشقانه ی پروانه ها بود.
آسمان
سرشار از سکوت نقره ای مهتاب
دشت
مست از مناجات رودی که
ـ سراسیمه ـ
به سوی دوست می شتافت!
آن دم که سوسوی فرشته ی چشمانت ندایم داد :
« ازین پس آشکارا باید عشق ورزید! »
چونان نور
« عاشقانه »
از قعر گور
پر کشیدم
تا بگویم :
« دوستت دارم! »
صدای قلمم مرا می شکنند
تار گیسوانم را می بُرّند
خاکسترم را بر باد می دهند
…
تا کسی شهد آیات مرا ننوشد!
با این همه
دشت
سرشار از شهد آواز قناری ست!!
*
منتهای آبی عشق!
مأوای سبز بی قرار!
می دانم
ترا مجال پرواز نمی دهند
باور کن
هر لحظه
ـ با کوله باری از بهار
اگر چه شکسته،
پَر و بال
سوخته ـ
باز صنوبرانه
به سویت
پر خواهم گشود !
*
صلابت کوه !
صنوبر صبور !
با کوله باری از غم و دریایی از اشک
هرگز
راضی نمی شوی
دلتنگِ دلِ تنگ باشم!
لب رود که می روم
اندوه مرا آب می برد
تنها می مانم
با
انبوهی اندوه!
بگذار سایه هامان را آب ببرد
آبرومان را
خورشید!
تا پروانه ها به راز روشن شمع
پی ببرند
خاکستر شده اند!
*
رُؤیای رنگین بهار!
دیدگانت را از من دریغ می داری
تا
بیش از این
نسوزم!
قسم به نیلوفر مهتاب!
هیچ وقت از ترس شعله های شفق
به افق
پر نکشیده ام!
چونان سایه
ـ در بدرقه ی خورشید ـ
جان داده ام!
برآن که رسالت عشق بر دوش دارد
هراس از سیاهی راه نیست!
دستانت سر چشمه ی خورشید مهربانی ست
مهتاب انگشتانت، روشنی بخش زندگی من!
چشمانم غرق رُؤیای سفید ستاره ی چشمانت!
دستانم سرشار از سعادت دستانت!
بارها درختان سیب
زیر چکه های برگ
به یاد گونه هایت
شکوفه داده اند
زمستان هم که بیاد
نه شور « تلألُوِ چشمان مهتاب »
و نه، شوق « پریوش های بنفش »
ـ هیچ کدام ـ
از « حیات ِ» من کوچ نخواهند کرد !
*
ناز عاشقانه ی مهتاب!
حلاوت شعرهای عاشقانه من!
دیگر میان من و تو
فاصله ای نیست
ــ حتّی نازک تر از شاخه ی نور ــ
تمام نگاهم
برای تست!
چونان که
تمام نگاهت
برای من!
حرف، حرفِ کلمه هام
سطر، سطرِ شعرهام
سرشار از خورشید چشمان تست
خورشیدی که :
آفتاب
محتاج شاخه های ناز نور اوست!
تو ریشه ی عشق منی!
ریشه ی شعر من!
زندگی من!
چگونه می توان
بی هوای عاشقانه ی چشمانت
گل داد
زندگی کرد
شعر سرود!
*
تبلور روشن صبح!
نوازش نسیم سحر!
همیشه قبل از آواز پرندگان طلوع کرده ام
تا، از سرآغاز آواز
غافل نمانم!
آواز پرندگانی که :
سرشار است از شور اطلسی های بنفش .
آرزو دارم
سکوتم
سرشار از نوای پرندگانی باشد که :
خبر از شادی تو می آرند
خبر از لبخندی که :
همیشه بهار است و
نوید عاشقانه زیستن !
وقتی تو بیایی
بهار می شود
سبوهامان سبز
دلهامان تر
سفره هامان پُر سین
زندگی مان لبریز از عطر آویشن های مهر .
اجاق مهتاب
اخگر ستاره می بارد
بنفشه می خندد
من ،
در تو غروب می کنم
تا تو
جاودانه
در من
طلوع کنی !
دلم با تمام رُؤیاهاش
ارزانی تو باد !
(دوازدهم تیر 1380 اردبیل)
زمان
بیقرارم!
زمان
چه زودِ زودانگشت می گزی ...
صدای«... لطفاً بعداً تماس بگیرید»
همان باشد.
امروز آخرین لحظه ی
06/06/1393
باور
خواب شهادت
زندگی (1)
04/06/93 اردبیل
* سهراب سپهری
تیرماه 1393 اردبیل
بهمن 91 اردبیل
منتها
فروردین 1386 اردبیل
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
سیب سرخ آسمان
روشنی (1 )
روشنی ( 2 )
مهرماه 1393 اردبیل
عریان
آیه
ایستاده
اردیبهشت 1391 اردبیل
حجاب (1)
روشنی (4)
تنهایی (1)
تنهایی (2)
دعا
دعا
بیستم رمضان 1389
فراق
گدا
29/01/90
زلزله ی عشق
شاهد آشفته
مهر ماه 1393 اردبیل
کجائی
13/01/93
عشق
فاصله (1)
قاتیل ( قاتل )
روشنی (5)
طرح
تیر 1387
طرح
روشنی (6)
خرداد 83
شاید!
مهرماه 80
زخم
زندان
رستگاری
خواب
خدا
قل هو الله احد
شاهراه شعر
زندگی (3)
06/08/1393
دعا
06/08/1393
شیون سرخ
08/08/1393
فتح
08/08/1393
وصله ی عشق
16-18 آبان 1393 اردبیل
آتش عشق
حجاب (2)
فاصله (2)
رایانه
2 آذر 1393 اردبیل
دوست تر می دارمت! »
2 آذر 1393 اردبیل
زندگی (4)
2 آذر 1393 اردبیل
شور زندگی
2 آذر 1393 اردبیل
« تا جنینی کار خون آشامی است »
ما هر دو11 آذر 1392 اردبیل
اعتیاد
11 آذر 1393 اردبیل
سؤال
چیستی؛ بی تو، قراری ندارم؟!
نیستی؛ بی تو، قراری ندارم!12 آذر 1393 اردبیل
زندگی (5)
17 آذر 1393 اردبیل
نان
11 دیماه 1392 اردبیل
دوستش دارم