دل
شرمگینانه
کاسه ی گدایی ی سرشار از
گناه خویش را
رو به درگاه خورشید
وا می گشاید
خورشید دم کرده ی رحمت
چرکآب کاسه ی
سرشار از
شرم او را
تبخیر می کند
« نور در کاسه ی گِل ، چه نوازشها می ریزد !* »
(اسفند ماه 1376 اردبیل)
* « نور در کاسه مس چه نوازشها می ریزد ! » از مرحوم سهراب سپهری
باران
نبارید !
خورشید تابید
تابید
تابید!
تف کرده از هرم عطش
پر
پر
پوسیدم
این هم بهانه ای
برای گریستنت !
(19
آبان ماه 1379 اردبیل)
وقتی
حجم سنگین غربت
با نوای تار عنکبوت
پر می شود
وقتی دلتنگی هامان
باآب
شسته می شود
بیا غریب بمانیم و
گریه آواز دهیم !
من تپش مرداب را می شنوم
گوش کن !؟
هنوز
سکوت مرداب
سرشار از طنین رویش نیلوفران است
درناهای مهاجر
در بستر سبز مرداب
پارو می کشند
و حبابی
خویشتن را
ــ با هیچ شدن ــ
در آغوش مرداب جاری می کند !
هنوز …
آه !
من
چه سر شارم از
نوای تار تر طراوت !
(اسفند ماه 1376 اردبیل)
آیه ی یکتا پرستی
تقدیم به :
مادرم
مادر آیینه و خورشید
چشمه ی پُر مهر و اُمید
سلام ای مهربان نیلوفر من
شراب دیدگانت ، کوثر من
نسیم آشنای زندگانی
شمیم مهر چشم عبهر من
به رقص آ در خیال آسمانم
تو ای مست سفیدِ کفتر من
چراغ مهر چشمان تو دارد
به ظلمات این ، دل اسکندر من
به بادم داده چشم ِآتشینت
نمی بینی چرا شور و شر من !؟
فراق روی مهرت آتشین است
نمی خشکاند این چشم تر من !
گمانم نقش زیبا می نشاند
به چشمت سُرمه ی خاکستر من
به عشق روی تو سازم غزل ها
سیاهی در سیاهی ، دفتر من
نیازم ناز چشمان تو جوید
به نازی پر کن ای گل ساغر من
مطیع عشوه ی چشم توهستم
تویی سلطان دین و کشور من
فقیر عشق روی بی ریایت
دل ِمجنونی ام زور و زر من
نهم گل بوسه بر چشمان مستت
نهان از خاطرات دیگر من
قسم بر سایه ی بالا بلندت
نکو گردد به مهرت ، اختر من !
تمام آیه ی یکتا پرستی
نگاه مهربان مادر من
زلال شهر چشم دلبر من
تمام باور ، من ، یاور من !
(اردیبهشت 1377 اردبیل)
باور کنید
من
زندانی خورشیدم
در این زندان
سالهاست
وزنه ی سنگین سایه
با من !
من
در چشمه ی خورشید
به رویین تنی
رسیده ام
همیشه دستم به دست نور
دلم درپیش دوست ،
کجاست اسفندیار گناه ؟!
(28 آبان ماه 78 اردبیل)
از آب های خفته
سوسو می زنند :
ستارگان امّید
چلچراغ روشن ِنیلوفران !
*
آسمان شهر
دیرگاهی ست
مرده ست !
مهتابی نیست
ستاره ای نیست
آبی نیست
خورشیدی نیست
ابری
رعدی
بادی
برفی
تگرگی نیست
امیدی نیست !
مرگی ...
*
کوچه به کوچه ی شهر را
بال می زنم
شب در تاریکی ،
گم شده ست
چشمها
پاها را نمی شناسند
...
شبِ شهر
مرا
می بلعد !
گویی
رنگی مرا
نیست می کند
امّا می دانم
همیشه
پشت ظلمت
نوری هست !
(آبان ماه 1378 اردبیل)