دنیا آینه ی مه آلود آخرت است
چون از رحم شب بیرون آمدی
گرم ، بر سینه ی خورشید
ــ تا می توانی ــ
نور بنوش !
که شبی بس تاریک
در راه است
شاید روشنی دلت
فانوسی گردد
بر تاریکی گور !
حتّی پرده ای نازک ؛
خورشید را
از ما می گیرد !
(14 دی ماه 1381اردبیل )
از دارِ در آویخته ام ، تا تو بیایی
با عشق در آویخته ام ، تا تو بیایی
بر گلشن خورشید نگاهت به صد امّید
از گور شب انگیخته ام ، تا تو بیایی
در حسرت آواز پرستوی نگاهت
صد دیده خزان ریخته ام ، تا تو بیایی
شهری همه مشتاق شکوفایی شعرم
من از همه بگریخته ام ، تا تو بیایی
از خاک تنم پای تو رنجور نگردد !
عالم همه گل بیخته ام ، تا تو بیایی !
هم اوّل و هم آخر و هم ظاهر و باطن
من با تو در آمیخته ام ، تا تو بیایی
(12 تیر ماه 1380 اردبیل)
از کوچه که می گذرم
پشت پنجره
چشمانم
عبور خیس ترا می نگرند
عبور آخرین نفس غربت
در مه آلود صبح !
حرف؛ حرف ِ« پرندگان مهاجر » بود :
« رسیدن سرآغاز حرکت »
تابستان که می شود
باد نابلد
ابرها را گم می کند
از عطش ملخ
لب های مزارع
شنزار کویر می نوشند .
(یازدهم تیر ماه 1380 اردبیل)
شب ،
ماه
غرق آسمان ،
روز
آسمان
غرق خورشید !
هر روز و شب
خورشید و ماه و آسمان
غرق من
و من ،
غرق خدای مهر بی رُؤیایی عشق !
(پنجم فروردین 1380 اردبیل)
این جا
همه چیز
تا خدا ، جاری ست
در خویشتن خویش
از خویش ؛
برون آ
قدمی پیش آر
تا
خدا نیز
در تو جاری شود !
همه چیز
تا
خدا جاری ست
چونانکه من !
(14 دی ماه 1379 اردبیل)