از کوچه که می گذرم
پشت پنجره
چشمانم
عبور خیس ترا می نگرند
عبور آخرین نفس غربت
در مه آلود صبح !
حرف؛ حرف ِ« پرندگان مهاجر » بود :
« رسیدن سرآغاز حرکت »
تابستان که می شود
باد نابلد
ابرها را گم می کند
از عطش ملخ
لب های مزارع
شنزار کویر می نوشند .
(یازدهم تیر ماه 1380 اردبیل)
شب ،
ماه
غرق آسمان ،
روز
آسمان
غرق خورشید !
هر روز و شب
خورشید و ماه و آسمان
غرق من
و من ،
غرق خدای مهر بی رُؤیایی عشق !
(پنجم فروردین 1380 اردبیل)
این جا
همه چیز
تا خدا ، جاری ست
در خویشتن خویش
از خویش ؛
برون آ
قدمی پیش آر
تا
خدا نیز
در تو جاری شود !
همه چیز
تا
خدا جاری ست
چونانکه من !
(14 دی ماه 1379 اردبیل)
دیروز
تو
سوار بر « قئرآت » رعد
ــ چون برق ــ
بر ظلم می تاختی !
امروز
من
سوار بر قئرآت « قلم »
فردا
هر طور که باشد
کبوتر نور
خورشید عشق را
خواهد بارید !
(14 دی ماه 1379 اردبیل)
خوانده ایم و خوانده اید
از شهر
که این گونه به جنگل آراسته ست
شکوه ها می توانم خواند
اسیر نان اگر نباشم !
* * *دیده در دیده در افکنده
از گیلاس سیه سرخ چشم هایت
جرعه جرعه عشق ، می توانم نوشید
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
ریشه در ریشه دوانده
از دست های سبز درخت
سایه سار خنک بی دریغش
و از شاخه ها
که آشیانه ی شکوفه هایند
شقایق ها می توانم رویید !
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
نافه در نافه بوییده
از کودکان گُل
که این سان ، گل نکرده می میرند
گل کرده عطر ها خواهم افشاند
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
چشمه در چشمه
از سوسوی سست گوشواره های ستاره
که آویزه ی گوش شبند و امید دختران انتظار !
خورشید ها می توانم جوشید
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
سپیدی بر سیاهی ریخته
از مردگان که آینه ی زندگانند
و زندگان ، که آینه ی مردگانند
پندها می توانم نوشید
اسیر نان اگر نباشم !
* *
نور در رنگها ریخته
از ظلمت شب که این گونه ، گلوی شفق را می فشارد
از شفق که این گونه به خون نشسته ست
از روز که این سان در دل شب پوسیده ست
طلوع ها می توانم کرد
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
در غربت عنکبوت
زیر سایه سار آفتاب
با تار گیسوان خورشید
از سکوت
از رُؤیایی که تویی
نغمه ها می توانم ساخت
اسیر نان اگر نباشم !
* * *
سنگ بر شکم بسته
از کودکان گُرسنه
از چشمان تشنه
از گندم های سیراب از شراب
از هر آن کس که دندان دهد
نان دهد
سخن ها می توانم راند
اسیر نان اگر نباشم !
(24 آذر 1379 اردبیل)