خورشید چشمانِ سحر؛ از من نمی گیری خبر!؟
روشن تر از نورِ بصر ؛ از من نمی گیری خبر؟!
مستم من از بوی عسل؛ چشم تو کندوی عسل
شیرینیِ شهد و شکر؛ از من نمی گیری خبر؟!
تو بی خبر، من بی خبر؛ من بی خبر، تو بی خبر
آتش در آتش هی شَرر؛ از من نمی گیری خبر؟!
من در گذر، تو در گذر؛ از این منِ من، درگذر
در من نگر، در من نگر؛ از من نمی گیری خبر؟!
این کوچه بویت می دهد؛ آن کوچه بویت می دهد
از کوچه ی چشمم گذر؛ نمی گیری خبر؟!
در حسرتم بی چشم تو؛ در ظلمتم بی چشم تو
ای بر شبِ من چون گُهر؛ از من نمی گیری خبر؟!
هم صحبتِ چشمت منم؛ با روز و با شب دشمنم
هجرانِ تو دیو خطر؛ از من نمی گیری خبر؟!
سجاده گلشن کرده ام؛ خود شمعِ روشن کرده ام
تا کی کنی از من حذر؛ از من نمی گیری خبر؟!
از سبزی سجاده ام؛ رویَد گُلِ آزادگی
کی می دهد هجرت ثمر؟! از من نمی گیری خبر؟!
این هجرِ سرد آهنین؛ سرد است و سیمانی ولی!
هرگز نمی یابد ظَفر؛ از من نمی گیری خبر؟!
از من چو می جویی اثر؛ من خاک پای چشم تو
بر خاکِ پای خود نگر؛ از من نمی گیری خبر!؟
تو در سفر، من در سفر؛ من در سفر، تو در سفر
دل°آبله از این سفر؛ از من نمی گیری خبر!؟
از پا اگر افتاده ام؛ همدرد پایت بوده ام
از دل نیاندازم سِپر؛ از من نمی گیری خبر!؟
هرگز خلاص از چشم تو؛ در فکر چشم من نبود
لعنت به بخت بی پدر؛ از من نمی گیری خبر!؟
■□■
خاکم ولی خاکِ بشر؛ تاکم ولی تاکِ بشر
چون آتش است و شَرّ، بشر؛ دیگر نگیر از من خبر
نقشی کشیده زندگی؛ سر تا به پا، شرمندگی
تو باهنر، من بی هنر؛ دیگر نگیر از من خبر
پایان روزِ روشن است؛ من روزِ پُر شب بوده ام
بشکسته شب را هم کَمَر؛ دیگر نگیر از من خبر
آن برگِ پائیزی منم؛ اشکی که میریزی منم
این است حال منتظر؛ دیگر نگیر از من خبر
من شمع خاموشم عزیز؛ مرگست همآغوشم عزیز
در بَستَرم من، مُحتَضَر؛ دیگر نگیر از من خبر
من گریه ی چشمان تو؛ هرگز نمی گردم تمام
کن گریه هایت مُختَصَر؛ دیگر نگیر از من خبر
خود قاضی است این روزگار؛ بر که شکایت میبَری
از روزگارِ بی پدر؛ دیگر نگیر از من خبر
۹۹/۰۱/۱۵ ۱۲ الی ۱۷:۳۰
هوایت با دلم سرد است می دانم که می دانی
تمامِ روز من زرد است می دانم که می دانی
تویی افسانه ی چشمم؛ منم شبگردِ چشمانت
نوای نایِ من درد است می دانم که می دانی
تویی آن آرزوی رفته بر باد من ای عشق
دلم اهواز پر گَرد است می دانم که می دانی
دلم بازنده ی سیب است یا گندم نمی دانم
دلم چون تخته ی نرد است می دانم که می دانی
خدایم در قمار عشق از من باخت امّا حیف
جواب عاشقان طرد است می دانم که می دانی
پناهش دادم امّا عشق شد ویرانگر جانم
عجب این عشق نامرد است می دانم که می دانی
پناه چشم گریانم نگاه بیقرارت شد
برایم او دعا کردَ است می دانم که می دانی
25/07/1397 ۲۲:۰۰
یک بار دلداده بودم
صد بار شکستند !!!
هیچ وقت
کسی را به زور دوست نداشته باش
زیرا مجبوری به زور ترکش کنی و
یک عمر در سوز حسرتش
خاکسترانه
در غربت کوچه ها
بباری !!
ضیغم نیکجو
04/11/1396 ساعت 00: 22
کاش یک روز ،
سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او،
داد شب تنهایی
* شهریار
بعد از این همه سال
بعد از این همه روزگار سیاه
سر زلف تو که در دستم افتاد
زلف ، زلف
داد تنهایی ام را نواختم
از سیاهی نوایش
روزگارم سیاه تر گشت ؛
کاش گیسوانت این همه کوتاه نبود
یک حلقه هم
بر دور دلم نپیچید!!
بعد از این همه سال
زلف تو که در دستم افتاد
روزگارم کوتاه گشت
کوتاه کوتاه کوتاه .....
ضیغم نیکجو ـ اردبیل 06/11/1396
دعا کردم که مهمان تو باشم
دو چشمان غزل خوان تو باشم
دو چشمان غزل خوانت پر از مهر
الهی مهر چشمان تو باشم
ضیغم نیکجو