زمان
این « ساعت »
گویی
رَگَش
گرفته است
کاین گونه
کُندِ کُند
می رود!
وقتی که می بیند:
لحظه ی دیدار تو را
ـ به انتظار ـ بیقرارم!
زمان
چه زودِ زود
می دَود
آن دم
که، سر بر پیشانی ات بذر سجده می نشانم!
چگونه می شود
به زمانی دل بست
که هر لحظه
تَرَک
بر می دارد !
زمان دیر است و دیگر
دریا
اجساد مرده ی توبه ات را
پس می دهد!
و تو بر ساحل انتظار
ـ بیقرار ـ
هم آغوش موج های اجساد مرده ی توبه!
ـ به حسرت ـ انگشت می گزی ...
صدای
ساعت را
خفه می کنی
با گذر هولناکِ
زمان،
چه می کنی!
10/06/1393
«... لطفاً بعداً تماس بگیرید»
شب است و من ،
سیصد و شصت و پنجمین بار است
که شماره ی ترا
تکرار
می کنم!
امّا هر بار
ـ بعد از بوق های ممتد ـ
جواب این است :
« مشترک مورد نظر، در حال حاضر قادر به پاسخگویی نمی باشد
لطفاً بعداً تماس بگیرید...»!
هر روز،
سیصد و شصت و پنج بار
زنگ خواهم زد
ـ بی آن که لحظه ای خسته باشم!
بی آن که،
دل از تو،
تهی باشد! ـ
اگر چه،
جواب همان باشد.
امروز آخرین لحظه ی
سیصد و شصت و پنجمین روز از سال است.
و گوشی ی
رنگ و رو رفته چون من
در حالِ تکرار ِ
همان پیام:
« ... قادر به پاسخگویی نمی باشد
لطفاً بعداً تماس بگیرید... »!
ومن برای سی صد و پنجمین سال است
که هر لحظه
هزار
بار
می سوزم!
و باز
به تکرار شماره ی تو
جان
می گیرم!
اگر چه
پیام
همان باشد .
06/06/1393
باور
از سادگی من است که
هرکه هرچه می گوید، باور می کنم!
باور می کنم:
این همه بمب هایی که بر سر کودکان آوار شد،
سایه روشنی از آزادی بود!!
باور می کنم که تنها!
برای دلم عاشق شده ای
و آن دم که دستم چون کاسه ی مُعوَّجِ گدایان پُر از هیچ است
عشق می نوشی و عشق می پوشی!
باور می کنم که اینجا
نان را
به سکّه ی عشق، نمی فروشند!
باور می کنم:
عشق، نان نمی شود!
عشق، آب نمی شود!
عشق،
آب و نان
نمی شود!
باور می کنم از سادگی من است
که هر که، هرچه می گوید؛
باور می کنم!
بهمن 1392 اردبیلخواب شهادت
دیروز
جانِ مزرعه
ـ از گندم ـ
سیراب بود؛
خمپاره که بارید
آتش گل داد!
به جای آن همه خارهایی که
حرس
کرده بودم،
یک شبه،
این همه؛
خار آهنی رویید!
رؤیای کوچک من
ـ هم آغوش عروسک خویش ـ
خواب ستاره می دید ....
آن دم که
خمپاره ای
سکوت روشن
ماه
و
ستاره را
درید!
فروردین 1389 اردبیلزندگی (1)
« می نشینم لب حوض » *
حوض من، بی آب است،
چشم من، پر آب!
در مسیر دوری چشمانت
ماهیان در آب است
چشم من بی آب!
در گردش این چرخ بی دنده ی افلاک
دیرگاهی است
آسمان
در خواب است!
حوض «حیات» من بی آب است
مثال گلدان خشکیده ی لب حوض
سالهاست
تنها استخوانی بیش از این ماهی نمانده ست! 04/06/93 اردبیل
* سهراب سپهری
رد پای عشق
در امتداد جاده محو می شوی
بی آن که
رد پایی
برای
آمدنم
بگذاری!
بیا و قدم بر چشمانم بگذار
تا
رد پای چشمانت
ـ همیشه ـ
بر دلم باشد!
09/06/93 اردبیلمیراث
وقتی من از زمان می کشم
دیگر چه نیازی به « سیگار » !
تنها سُرب یک روز این شهر دراَندشت
برای
هفت پشتم
کافی ست !
آیا میراث فرزندانم
جز این خواهد بود
که ـ همیشه ـ
بر کولشان باشم !؟
تیرماه 1393 اردبیل
روزی
چشم ها و دست ها خالصانه مشغول کارند
و پاها
در راه خدا
گام بر می دارند!
این ماه هم
اضافه کاری « -0- »
و من هنوز
زنده ام و
نفس چون روز و شب
می آید و می ورد
هیچ یأجوج و مأجوجی
نمی تواند،
سدِّ روزی خدا شود! بهمن 91 اردبیل
منتها
به جای این همه چشم
ـ که هرگز ـ
به انتهای آسمان نخواهد رسید!
دلی به دست آر
که
« انتهای »
آسمان
باشد!! فروردین 1386 اردبیل
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
و چقدر کوتاه است
دستانِ نردبانی که
هیچ وقت
سر از ارتفاع بام
بیرون
نیاورده است!
تیر 1393 اردبیلسیب سرخ آسمان
تو هم چون سیب
کهکشانی
پر ستاره هستی
کاین گونه،
دلت
عطر یاس می دهد!
مهرماه 1389 اردبیلروشنی (1 )
شهر
در هجوم سپید مِه غرق شد
آن سان
که من،
در هجومِ
روشنی ی
چشمانت!
زیرلحاف غلیظ مِه
روشنایی ماه،
هم آغوش رود،
تا دلِ دوست
جاری ست!
در سیاهی، روشنی ی حضورت بوی طور می دهد.
05/06/93روشنی ( 2 )
می گویند:
خورشید،
دایره المعارف روشنی ست.
باور نمی کنم،
آخر
او
ـ تنها ـ
وام دار شاخه ای از؛
آینه ی
چشمان توست !
اردیبهشت 1386 اردبیلروشنی (3 )
چه جای تجب
که مردم؛
با این همه ستاره،
عاشق ماه اند و
من
غرق تلألوءِ
چشمان خورشید!
دنیا
بی خورشید رنگ می بازد
چونانکه
« هستی »
بی حضورت! مهرماه 1393 اردبیل
عریان
همچون پائیز
عریانِ
کوچه های شهر،
پیراهن تن می دَرَم و
بر مزارِ تن
ناله می کنم!
گویی
ما از بهشت رویت
برای همیشه
رانده شده ایم!
آیا
روی دلتنگی ام
زمزمه ی قرآن
خواهد روئید!؟
مهرماه 1393 اردبیلآیه
وقتی
عشق
پایم گرفت؛
پای
قرارم
نماند!
خرداد 1393 اردبیلایستاده
اینجا
مردم :
ایستاده می خورند
ایستاده می نوشند
ایستاده می خوابند
ایستاده ....
ایستاده نفس می کشند
و
ایستاده
می میرند اردیبهشت 1391 اردبیل
حجاب (1)
می دانم
این حجاب زمستانی!
در بهار
ذوب
خواهد شد.
اسفند 1391 تهرانزندگی (2)
جار جورِ زندگی،
از بی روغنی ست
چرخ زندگی ت
بی روغن مباد!
مرداد 1391 اردبیل
روشنی (4)
ذهن من
بارور است:
ذهن من بارور است
کاین کوه روشنی می زاید
آن کوه
روشنی می بلعد!
واین کوه روشنی می زاید
و آن کوه
روشنی ....!
شهریور 1391 اردبیلتنهایی (1)
تقصیر تو نیست
کس؛ خریدار کوزه ی شکسته نیست
تو هم
این شکسته را
بگذار و
بگذر!
شهریور 1393 اردبیلتنهایی (2)
من از حجم هندسی تیز و بُرّنده ی شهر می ترسم!
من از حجم هندسی تیز و بُرّنده ی اتاق ها می ترسم!
من از دستان سرد سیمانی شهر می ترسم!
مرا
به آبادی بفرست
که من
دلتنگِ عطرِ کاهگِل و بارانِ روستائی ام!
اردیبهشت 1391 اردبیلدعا
دعا کردم که سرگردان نباشیم
اسیر باده ی شیطان نباشیم
دعا کردم که تا روز قیامت
دمی دور از دم جانان نباشیم
بیستم رمضان 1389دعا
دلت از غصه رها خواهد کرد
سر سجاده دعا خواهم کرد
دل تو روشنی ی آینه ها
دل دیوانه فدا خواهم کرد بیستم رمضان 1389
فراق
به چشمانت نظر کردن خطا نیست
به راهت جان فدا کردن فنا نیست
من آن شمعم که گریم در فراقت
به ولله این دلم از تو جدا نیست
بیستم رمضان 1389گدا
آی مردم!
من؛
گدا نیستم!
فقط
ـ لحظه ای ـ
برای این که
نفسی تازه کنم؛
به زمین نشسته ام! 29/01/90
زلزله ی عشق
وقتی دلم،
چون زلزله ی هشت ریشتری می لرزد
آن گاه است
که می فهمم
اتّفاقی که می بایست
سالها پیش می افتاد
لرزیده ست!
20/05/93شاهد آشفته
در دو چشمانم هیاهوی تو است
چون که این دل عاشق روی تو است
با که گویم: درد هجران، درد عشق
شاهد آشفته گیسوی تو است
در دو چشمانت هیاهویم ببین
چون گل افسرده گیسویم ببین
ای نگاهت راز آب زندگانی
لحظه ای در خلوت ار با من بمانی
با تو گویم: درد هجران، درد عشق
چون طلای عمر باختم در نرد عشق! مهر ماه 1393 اردبیل
کجائی
من از چشمت غزل نوشم کجائی!؟
فراقت را سیه پوشم کجائی !؟
نگاهت روشنی ی مردمانم
چو می جوشم، پِی ات کوشم، کجائی !؟ 13/01/93
عشق
برای دخترم سحر
وعشق برای تو شیر مادر است
که با ولع به نوشیدن مشغولی
وعشق برای تو بازی با عروسکی است
که زلف های سرگردانش را شانه می زنی
و عشق برای تو قصه های شبانه است
که با التماس از پدر تمنَّا می کنی
و عشق برای تو عروسکی است
که با تو سر در بالش خواب، آسوده است
وعشق برای تو غزلهای نغز مولاناست
که با نوای پدر
ترا به سماع می برد
وعشق برای تو زندگی ست
که بوی اردیبهشت می دهد
20/02/90فاصله (1)
در عشق، هیچ وقت میان خود و معشوق فاصله نیاندازید تا نامحرمی به خود اجازه دهد که آن فاصله را پُر کند.
هر فاصله پلی است که پشت سر ویران کرده اید.
چنان به هم نزدیک باشید که حتّی کوچکترین موجود اجازه ی عبور از میان شما را نتواند.
هر وقت چنان شدید هیچ کس جرأت از هم گسستن پیوند زندگیتان را نخواهد کرد، حتی اگر گرسنه سر بر بالش خواب بگذارید.
هشدار!
که رشته محبّت به هیچ سلاحی از هم نخواهد گسست،
مگر
دروغ ،
که لباس محبّت تن کرده باشد!
بهمن ماه 1390قاتیل ( قاتل )
آتام سنی ، سومورا سومورا اولدی!
داها بیلمیرم نیه منده
آتامین قاتیلین، سومورا، سومورا
اشتیاقلا،
اولومه
یوخونلاشیرام!
***
پدرم تو را در حالی که می مکید، مُرد
نمی دانم چرا من هم
قاتل پدرم را
در حالی که با اشتیاق می مکم
به مرگ
نزدیک می شوم!
تیر ماه 1390روشنی (5)
زندگیمان،
روشن از نور خدا بود.
زندگیتان
روشن از نور خدا باد!
تیر 1387طرح
مگس،
در خانه
طرحی نامرعی می ریخت،
گوئی می خواست
تمام عالم
برایش
کثیف باشد! تیر 1387
طرح
درّه
همیشه سبزتر از تپه ست
از آنکه
کم می خورد و
شکم باره نیست!
اردیبهشت 83روشنی (6)
من
تجلّی نورم،
به انتظار طلوع خورشید چشمانت
جرعه جرعه
شوکران سیاه شب را
خواهم نوشید! خرداد 83
شاید!
کسی چه می داند!
شاید
هوا
مه آلود باشد
راه بهشت پیش گیری و
سر از
جهنم در آوری! مهرماه 80
زخم
از عشق
زخمی به دل افتاده است
ـ که هرگز ـ
مداوایش
نخواهم کرد!
بگذار
بوسه هایم مرهمی باشد
بر پینه های دست هایت!
آبان 81زندان
گلها
به بندند در گلدان
چون من
در سفال تن،
افسوس که بی خبر از خورشید چشمانت
تنها
به مشت خاک گلدان
دلبسته بودم!
فروردین 1382رستگاری
تا
رو به خورشید،
قدم برداری
ظلمات گمراهی نیز
با تو در آفتاب پناه خواهند برد!
وچون
پشت به خورشید
قدم برداری
همراه سیاهی سایه،
در ظلمات شب
محو خواهی شد!
بیا تا با دل روشنی از دوست
در ظلمات خورشید محو شویم!!
83خواب
سر بر بالش ماه
زیر لحاف آسمان
خواب ستاره می بینم
کجاست تلألو سپیدِ ستارگان،
نکند
داس ماه
چیده باشدشان !؟
82خدا
ما
ـ هرگز ـ
خدایمان را نمی خوریم
و نمی ترسیم
از این که
خدایمان را
دزد ببرد.
خرداد 1383قل هو الله احد
اگر چه دو چشم دارم
ولی ترا
« یکی »
می بینم!
فروردین 1384شاهراه شعر
این کوچه
هیچ وقت به بن بست
نخواهد رسید
زیرا
من از شاهراه شعر
به خدا رسیده ام ! 85
زندگی (3)
فتیله زندگی
تمام شد!
تا کی
قلّاب
به تنگ ماهی
خواهی انداخت!
از چه دلتنگ شدی
سهم من از این آسمان
تمام آنچه که می بینم،
سهم تو از این آسمان
تمام آنچه که می بینی.
کس نیست
آن را
از
ما
بگیرید!
بیا
مست از جرعه ی سرخ سایه سار خورشید
راهی دریا شویم!
86زنگ
نگفتمت :
« دیگر به من،
« زنگ »
نزن!؟ »
: من اگر
زنگ نزنم
این دل وامانده
چنان چون سرخ برجای مانده از قربانی
لَخته لَخته، سیاه « زنگ» می زند!
مشکلی نیست
تو، خوش باش و بگذار
من، در پیله ی زنگ خویش
«هیچ» شوم!
چرا که؛
«مَرد» همیشه بی صدا می شکند!
چرا که همیشه «مَرد»
بی صدا
می میرد! 06/08/1393
دعا
الهی !
چون نور
پاکم کن و
آنگاه
خاکم کن! 06/08/1393
شیون سرخ
بعد از این همه سال
حال که باز آمدی
حال ما
نپُرسیده
می روی !؟
بگو
باز
تا کی
دل به شوکرانِ سیاهِ انتظار
پاره پاره ی سرخش را
پای چشمم بریزد!
هنوز که هنوز است
بر کنار دریچه که می روم
می لرزم و
می ریزم!
از شیون سرخ چشمانم
دلم گُر می گیرد
و تو بعد از این همه سال
باز
حال ما
نپرسیده
می روی !؟
بگو
تا به کی
دل،
پاره پاره ی سرخش را
به شیون باد بسپارد!؟ 08/08/1393
فتح
زل زده ام
از فرسخ ها دور
از پشت میله های فولادین و
از سدّ بناهای سردِ سر بر فلک کشیده ی شهر،
بر چشمانت
اشک های حلقه زده در چشمانم
میله ها را تنگ تر کرده است.
ومن از پشت کوه رؤیا
بر فتح چشمانت
اردو زده ام!
ویران شود این برج های سرد سر برفلک کشیده
کاین گونه کورم کرده ست!
تا کی ماه و ستاره
واسطه ی خورشید چشمان تو خواهد بود!
آه از این شب
که دیر سالی ست
با
عصا
راه
می رود!
زل زده ام
از پشت پنجره
از فرسخ ها دور
بر طلوع سبز چشمانت
امّا هنوز که هنوز است
بر کنار دریچه که می روم
می لرزم و
می ریزم!
از شیون سرخ چشمانت
دلم گُر می گیرد.
با این همه گریه
چرا
ـ دمی ـ
سوز دلم
نم، نمی گیرد!؟ 08/08/1393
وصله ی عشق
فکر کن فردا
آسمان، آبی خواهد شد
وآرامش آب،
آبی تر
فکر کن
این ابر سرگردان
که
بغض سیاهش را
در سکوت شهر
بر روشنی «حیات» من باریده است
فردا
روشنی بر روشنی
خواهد زائید!
فکر کن
حوالی همین خواب های خیال
چینه ی تمام دغدغه ها
فرو
خواهد
ریخت!
فکر کن
با این همه وصله
که در پیراهن توست
این سیل عشق
عاقبت
ترا
خواهد برد!
فکر کن، فردا
آسمان، آبی خواهد شد
روشنی، روشن تر
و عشق
وصله ای بر پیراهنت!
15/08/1393... کجا روم !؟ نه با خودم، که بی خودم، کجا روم، کجا روی !؟
نفس گرفته دم به دم، کجا روم، کجا روی !؟
تو ای نگاه ِ آشنا، رهاتر از رها، رها
منم اسیر شهر غم، کجا روم، کجا روی !؟
نشسته ای به بیکران، چو نورِ نورِ نورِ نور
نه من به پای تو رسم! کجا روم، کجا روی !؟
تو ای نوای قلب من، کران، کران؛ افق، افق
به غیر تو ندیده ام، کجا روم، کجا روی !؟
سروده ام غزل، غزل؛ ترانه از نگاه تو
بگو نظر کجا برم، کجا روم، کجا روی !؟
نوای سبز چشم تو نشسته در نگاه من
تمام خواهش دلم، کجا روم، کجا روی !؟
به رنگ دیده ات اگر چه گریه کرده ام ولی
تمام هستی ام الم، کجا روم، کجا روی !؟
به پای عشق سبز تو، چو سرو ایستاده ام
نیفتد از دلم علم، کجا روم، کجا روی !؟
نه بوسه ام دوای پینه های پای انتظار
نه گریه ام دوای غم، کجا روم، کجا روی !؟
بیا که سجده گاه من ، ضریح پای خسته ات
کبود و خسته این قدم، کجا روم، کجا روی !؟
به پای کین مکوب بر ، در سرای دل ، که دل
چو شیشه است و محترم، کجا روم، کجا روی !؟
بیا تو ترک غم کن و بده نگاه غم به من
که من انیسم از عدم، کجا روم، کجا روی !؟
نوای سبز عشق را، دو باره نَه، سه باره نَه ـ
نفس، نفس زنم رقم، کجا روم، کجا روی !؟
شکسته، خسته، بسته در کویر غم، بیا بزن
به مشق هستی ام قلم، کجا روم، کجا روی !؟ 16-18 آبان 1393 اردبیل
آتش عشق
نگاهت آتشی در جانم افکند
که از عطرش همیشه مست مستم
من از دیوانگی ترسی ندارم
که در دیوانگی هم، با تو هستم!
26 آبان 1393 اردبیلحجاب (2)
کاش
مردم، از بی پولی
بی حجاب می شدند!
آنگاه شاید
نزد خدایشان
تندیس بی حجابی شان را
عذر بتراشند!
26 آبان 1393 اردبیل
فاصله (2)
گفتی
فاصله ام ،
با تو
کمتر از سر مویی ست!
ومن هزاران هزار سال است
ـ در پی طلوع سبز چشمانت ـ
فاصله ی این سَرِ مو را
می پیمایم و ....!
و چقدر بی منتهاست
دنیای کمتر از
سَرِ موی تو
ای یگانه ی سبز چشمانم!
28 آبان 1393 اردبیلرایانه
چشمانت
نمایشگر عشق است
نمایشگری که
خبر از کیس قلبم می دهد
ومن
اشاره گری که
به یک اشاره ی چشمانت می میریم!
و به یک اشاره ی دیگر
جان می گیرم! 2 آذر 1393 اردبیل
دوست
می پرسی:
« دوستم داری!؟»
می گویم:
« ای یار، ای زندگی
از دوستِ دوست؛ دوست تر می دارمت! »
2 آذر 1393 اردبیل
زندگی (4)
چشم هایت
سبزی سفره ی عید است
که در تنگش
ماهی زندگی
شناور است.
چشم هایت را
اگر از شعرم
بر چینی
می بینی
شعر من، کویر می شود
واژه واژه پیر می شود. 2 آذر 1393 اردبیل
شور زندگی
گلخنده ی تو به عالمی نفروشم
در هجر تو من دمی، غمی نفروشم
چشمان تو شور سبز زندگانی
از شبنم چشم تو نَمی، نفروشم 2 آذر 1393 اردبیل
« تا جنینی کار خون آشامی است »
ما هر دو
قربانی شدیم
قربانی تعصب پدرانمان!
ما هر دو سلّاخی شدیم
سلّاخی نفس مادرانمان!
ما هر دو پوسیدیم
از زخم عناد خواهران و بردارانمان!
ما تی پا خوردیم
در گذر زمان،
از پای
همه ی
رهگذران !
ـ چون قوتی خالی کمپوت ـ
این همه سال
غافل از لحظه ای زندگی برای خود!
زندگی کرده ایم
نه! بهتراست بگویم
«بندگی» کرده ایم
دیگران را
گویی
ما
مجبوریم
زندگی کنیم
دیگران را
ما هردو
قربانی شدیم
قربانی ی عشقی که
ـ هرگز ـ
شکوفه نداد!
واینک
ما ـ هر دو ـ
قربانی می شویم
فرزندانمان را ! 11 آذر 1393 اردبیل
کلمه الله هی العلیا
تمام
نام هایت را از یاد برده ام
به جز
« الله »
که آینه ای ست تمام
نام هایت را ! 11 آذر 1392 اردبیل
اعتیاد
امان از
اعتیاد ِ
داروهای
ترک اعتیاد! 11 آذر 1393 اردبیل
سؤال
چیستی؛ بی تو، قراری ندارم؟!
نیستی؛ بی تو، قراری ندارم!
ای قرار انتظارم
خلوت آشفته ام، ای پناهم
کیستی؛
بی تو،
قراری
ندارم ؟!
نیستی؛
بی تو،
قراری
ندارم ؟! 12 آذر 1393 اردبیل
زندگی (5)
خانه ای تمیز و مرتب،
غذاهای رنگ به رنگ،
نوشیدنی های گوارای آبگینه های دست نخورده ی ویترین،
پوشیدنی های شیک چمدانی،
هفتاد قلم آرایش آنچنانی؛
...
همه،
سهم میهمان!
هم تو از این مهیمانی:
یک هفته غذای ته مانده و بیات!
و
زنی شلخته و
خوابی نیاسوده و
خانه ای جنگ زده!
و سهم من
همان سهم تو که گذشت!
هفتاد قلم آرایش آنچنانی؛
پوشیدنی های رنگین کمانی،
رقص های تا دل شب زنانه؛
همه،
سهم زنان تالاری!
سهم تو از این تالار:
نق و نق حاصل از
دردِ پاشنه های کبودِ زنی ژولیده و
خوابی نیاسوده و
رخت هایی
وِلو
تا
هفته ای
دیگر!
و سهم من
همان سهم تو که گذشت!
17 آذر 1393 اردبیلطرح
در این زمانه ی دود و کود
آنکه نخورد،
بُرد
وآنکه خورد،
مُرد! 17 آذر 1393 اردبیل
نان
پدرم می گفت : نان در ریش است
ومن
به این فکر می کردم
لابد رزّاق هم ریش دارد ! 11 دیماه 1392 اردبیل
دوستش دارم
به او بگوئید دوستش دارم
دمی که روئید دوستش دارم
گلی که بوئید دوستش دارم
اگر چه دور است دوستش دارم
چرا که نور است دوستش دارم
چو جان جان است، دوستش دارم
چو جان نور است، دوستش دارم
به او بگوئید دوستش دارم...
17 اردیبهشت 1394 اردبیل